آن شبی که دزد به تاکسی بابا زد، چیز دندان گیری پیدا نکرده بود الا یک کاسه پر از سکه…
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
آن شبی که دزد به تاکسی بابا زد، چیز دندان گیری پیدا نکرده بود الا یک کاسه پر از سکه…
قرار بود متنی بنویسم که در شب یلدا، بر صفحه نخستِ مفاتیحِ پای سفره عقد رفیق نازنینی، جا خوش کند…
آقاجون گفت: «مرتضا این بیست تومن رو بگیر بپر دم دکون عباس آقا دو تا شیر بگیر.» گفتم: «باشه.» دویدم…
آن روز یواشکی رفتم توی خانه و تا شب توی کمد رختخوابها قایم شدم. بابا که آمد از سوراخِ جای…