مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

برچسب:کلاس_داستان

26 اسفند 1396 دست به خاک می‌زنی طلا بشه

آقاجون و مامان بزرگ، پای راه رفتن و باسن نشستن نداشتند. اما نیت کرده بودم ببرم‌شان شمال. اوایل تابستان بود…

24 اسفند 1396 ترا من چشم در راهم….

دخترم، یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. من نمی‌خواهم مثل نیمای جان بگویم که از…

20 اسفند 1396 باز هم به من دروغ بگو…..

یکی از لذت‌های زندگی من، تماشای آدم‌ها در لحظه‌ایست که دروغ می‌‌گویند و گمان می‌کنند کسی نمی‌فهمد. مثلن همین چند…

12 اسفند 1396 آدمی‌زاد پرنده است

مامان‌بزرگ می‌گفت آدمی‌زاد پرنده است. من، این حرف را تا دیشب نفهمیده بودم. عمه داشت می‌گفت می‌خواهم یک روز آنجایی…