عمو مجید دستم را گرفت و نشاندم جلوی قرآن باز. میله میکروفون را خم کرد تا نزدیک صورتم. یک نگاه…
عمو مجید دستم را گرفت و نشاندم جلوی قرآن باز. میله میکروفون را خم کرد تا نزدیک صورتم. یک نگاه…
بعد از سربازی، به هر کسی که میشد، برای کار رو انداختم. دایی حسین گفت می تواند از آن یکی…
گفت: «منو نمیشناسی؟» خوب به آوای خفهاش گوش دادم. «میشه خودتونو معرفی کنید؟»«چطور منو یادت نیست. میخوای اول اسممو بگم؟»…
همیشه اولین مشت، اولین ضربه به ران و اولین برخوردِ بینی به تشکِ سفت درد دارد. درد دارد، اما ترست…