خوابگاه دانشگاه ما، موش داشت. امیرْعباسی دیده بود. ماها نه. داشتیم ناهار می خوردیم. دو تا تن ماهی سرد و…
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
خوابگاه دانشگاه ما، موش داشت. امیرْعباسی دیده بود. ماها نه. داشتیم ناهار می خوردیم. دو تا تن ماهی سرد و…
ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺲ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﺎﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ…
ﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ… ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻭﺳﻂ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺎﺩﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮﺵ…
کوچکتر ها روی نیمکت های جلو نشسته بودند و بزرگ تر ها عقب. تیمسار پشت سرم آمد توی کلاس. گفت:…