بهم گفته بودند «تو هیچ وقت نویسنده نمیشوی.» نگاه کرده بودند توی چشمهام. خندیده بودند به کلماتم. قصههام. به توانی…
بهم گفته بودند «تو هیچ وقت نویسنده نمیشوی.» نگاه کرده بودند توی چشمهام. خندیده بودند به کلماتم. قصههام. به توانی…
برای هر کس – که عزیزی از دست داده- به گمانم یک مصراع از فروغ، تمام آن چیزی است که…
اتاق مامان بزرگ، سطل زباله کوچک داشت که سیب ممنوعهی ما بود. یک سطل فلزی با نقش دو کودک برهنهی…
در من، یک خانم جلسهای بداخلاق منبر میرود که همیشه دیر میرسم به جلسهاش. و بیشتر وقتها دربارهی دوست حرف…