دختر را کریمی گرفته بود. از پایین پلهها صدای خشخش بی سیم و التماس میآمد. من تازه نمازم را خوانده…
دختر را کریمی گرفته بود. از پایین پلهها صدای خشخش بی سیم و التماس میآمد. من تازه نمازم را خوانده…
اصل داستانِ مردِ بیباسَن برای سوسن بود. من هفت ساله بودم یا هشت. غروبها از کنار میلههای زنگ زده تراس…
حالا که انگار میشود آدم به خودش نامه بنویسد و خودش نامه را رویت و تایید کند، میخواهم از آن…
اصل سرماخوردگی اینست که بابای آدم اول بگیرد. به مامان بگوید «یه سوپی چیزی بار بذار» بعد بروند توی اتاق…