بابا محسن، پروردگارِ ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون،…
بابا محسن، پروردگارِ ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون،…
دختر را کریمی گرفته بود. از پایین پلهها صدای خشخش بی سیم و التماس میآمد. من تازه نمازم را خوانده…
اصل داستانِ مردِ بیباسَن برای سوسن بود. من هفت ساله بودم یا هشت. غروبها از کنار میلههای زنگ زده تراس…
حالا که انگار میشود آدم به خودش نامه بنویسد و خودش نامه را رویت و تایید کند، میخواهم از آن…