و من بارها رفتهام توي اتاق انتهايي و او را – كه با سري افتاده و دلي شكسته پشت در…
و من بارها رفتهام توي اتاق انتهايي و او را – كه با سري افتاده و دلي شكسته پشت در…
شاید سخت بشود توضیح داد اما برای من چیزی هیجان انگیزتر از این نبود که با جورابهای خیس از کفش…
همهی زندگی من، پر است از زمانهای از دست رفته. لبریز از خیال آغوش ابدی معشوقهایی که گمان می کردم…
پیشتر هیچگاه از آذر ننوشتهام. یعنی اگر امروز هم تاریخ را نمیدیدم، هیچ یادم نبود چنین آدمی توی زندگیام بوده….