من، هیچگاه به این حجم از نگفتن نرسیده بودم. حتا وقتی مامان پروانهام مرد، وصیتنامهش را پشت بلندگوی نیمهجان مسجد…
من، هیچگاه به این حجم از نگفتن نرسیده بودم. حتا وقتی مامان پروانهام مرد، وصیتنامهش را پشت بلندگوی نیمهجان مسجد…
این کلمات، ترسیدهترین واژههای منند. مستاصل. بیچاره. اندوهگینتر از روزی که ایستاده بودیم توی صفِ بیمه. باید پوکهی آمپولهای شیمیدرمانی…
شما او را نمیشناسید. شما او را در آغوش نگرفتهاید. شما او را به اسم کوچک صدا نکردهاید. بهشما نگفتهاست…
باید از شادی بنویسم. از اینکه عسل دیشب لپم را گاز گرفته و گفته خیلی دوستت دارم. پرسیدم چرا؟ گفت…