پانزده سالم نشده بود که آقاجون دستم را گرفت و برد توی یک انبار پلاستیکِ نزدیک مولوی. کارم این بود…
پانزده سالم نشده بود که آقاجون دستم را گرفت و برد توی یک انبار پلاستیکِ نزدیک مولوی. کارم این بود…
ﺩﺭ ﻧﻄﻨﺰ، ﭼﺸﻤﻪ ی ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﺎﻍ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﮏ ﺭﺍ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ….
توی کلاس ممنوع کرده بودم کسی جلوی پای من بلند شود. جلسه اول که اصلن کسی نفهمید من استادم. نیم…
ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﺳﺖ. ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ…