بابا محسن که مرد، نه چیزی گذاشت و نه چیزی داشت که بگذارد. اوضاع زندگیمان تعریفی نبود، اما بابا اجازه…
بابا محسن که مرد، نه چیزی گذاشت و نه چیزی داشت که بگذارد. اوضاع زندگیمان تعریفی نبود، اما بابا اجازه…
دارم متلاشی میشوم و این یک داستان نیست. دارم متلاشی میشوم و جز کلمه چیز دیگری ندارم. باید بنویسم که…
آقامعلم روی تخته نوشت «وقتی بزرگ شدید، دوستدارید چکاره شوید؟» فوری توی برگهام نوشتم «آخوند.» کاغذها را که جمع کرد،…
میگویم «قول داده بودی.» سرم را بالا نمیآورم تا بتوانم همین یک جمله را بگویم. قاشق و چنگال را از…