آقاجون گفت: «مرتضا این بیست تومنو بگیر بپر دم دکون عباس آقا دو تا شیر بگیر.» دویدم تو کوچه گمرک….
آقاجون گفت: «مرتضا این بیست تومنو بگیر بپر دم دکون عباس آقا دو تا شیر بگیر.» دویدم تو کوچه گمرک….
یکی از عمیقترین پایانهای ممکن برای هر قصهای، تحول است. تحول قهرمانِ داستان در تقابل با اتفاقی که نظم زندگیش…
آقاجون و مامان بزرگ، پای راه رفتن و باسن نشستن نداشتند. اما نیت کرده بودم ببرمشان شمال. اوایل تابستان بود…
دخترم، یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. من نمیخواهم مثل نیمای جان بگویم که از…