مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

بوی کرم‌ نیوِآ

28 اسفند 1396 نوشته‌ها

یکی از عمیق‌ترین پایان‌های ممکن برای هر قصه‌ای، تحول است. تحول قهرمانِ داستان در تقابل با اتفاقی که نظم زندگی‌ش را به‌هم ریخته و بدلش کرده به آدم دیگری. ادبیات پر از این قصه‌هاست و زندگی‌هم.

مثلن من هیچ‌وقت آن روزی که دوچرخه‌ام را دزد برد، فراموش نمی‌کنم. جمعه صبح بود و صفِ شلوغ بربری. مردها، از پشت فشار می‌دادند و زن‌ها یک‌صدا می‌گفتند یکی یا دوتا. نان را که گرفتم، دیدم دوچرخه ام نیست. وحشت کردم. جیشم پرید بیرون. یکی از ته صف گفت: «اینوری بردنش.» زنی چادری گفت «آقا چرا دروغ میگی. اونوری رفت.»

من کمی این ور می‌دویدم و اندکی آن ور. کوچه به کوچه. از روی جوهای آب‌ می‌پریدم و گریه می‌کردم و بربری را که سرد شده بود و بیات، عین علم یزید توی هوا می‌چرخاندم و داد می‌زدم. اما نبود. آب شده بود و رفته بود زیر آسفالتِ کهنهء کوچه‌های پشت خیابان مادر.

از هر کس که می‌شد سراغ دوچرخه‌ام را گرفتم. از معتادی که داشت می‌شاشید به دیوارِ انبار کاه. از مردی چاق و کوتاه که جای نفس کشیدن، خُرخُر می‌کرد. از دختری با صورت کک و مکی که چادرش را برعکس پوشیده بود، اما بهم گفت «حیوونکیِ من» بعد سرم را ناز کرد که دستش نرم بود و بوی کرمِ نیوِآ می‌داد. پرسید دلم می‌خواهد با او برگردم خانه‌مان؟ چشم‌هاش عین تیله بود. تیله سه پر. دستم را گرفت و تا جلوی کاروانسرا آورد.

وقتی در زدم، بابا و آقاجون و مامان بزرگ دویدند توی کوچه. بابا گوشم را پیچاند و گفت «کجا بودی تا حالا؟» آقاجون گفت «صدبار با این پای درد کن اومدم دم نونوایی» مامان بزرگ گفت «دوچرخه‌ات کو ننه؟» من سر چرخاندم و دیدم دختره نیست. بغض کردم و گفتم «بردنش»

بعد از آن، هر روز کل کوچه‌ها را دور می‌گشتم شاید دوچرخه‌ام را ببینم. دوچرخه خوشگلم که نوار قرمز داشت و بوق بلند شیپوری. اما همه‌ش، به دختره فکر می‌کردم. به بوی کرم‌ نیوِآ. به جای دستش روی مچم، که هنوز هست انگار.

من نمی‌دانم آدم‌های قصه‌های شما چطور متحول می‌شوند؛ اما، حالا که قرار است سال جدید را با هم آغاز کنیم، دوست دارم از این دعای قدیمی شروع کنم که ای تغییر دهنده دل‌ها و دیده‌ها، حال همه ما را به بهترین شکلش خوب کن….

و قصه ما را در سال نو، عاشقانه بنویس. شاد. پر از مهربانی و آکنده از رفاقت با تو. خودت دل‌های پیش از این شکسته را مرهم باش. خودت کمک‌مان کن بعد از پایان هر کدام از قصه‌هایمان، آدم‌ بهتری شده باشیم. آدمی که تو دوست‌تر داری. ای رفیق‌ترینِ رفیق‌ها… سال نو، مبارک.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید