کنار گردنش، تتوی کوچکی داشت. نوشتهای که به ژاپنی میمانست. گفتم «ژاپنیها، یه هنری دارن به اسم کینتسوگی که وقتی…
کنار گردنش، تتوی کوچکی داشت. نوشتهای که به ژاپنی میمانست. گفتم «ژاپنیها، یه هنری دارن به اسم کینتسوگی که وقتی…
من، هیچگاه به این حجم از نگفتن نرسیده بودم. حتا وقتی مامان پروانهام مرد، وصیتنامهش را پشت بلندگوی نیمهجان مسجد…
این کلمات، ترسیدهترین واژههای منند. مستاصل. بیچاره. اندوهگینتر از روزی که ایستاده بودیم توی صفِ بیمه. باید پوکهی آمپولهای شیمیدرمانی…