مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

هیچ وقت، شکستن قشنگ نیست

8 دی 1398 نوشته‌ها

کنار گردنش، تتوی کوچکی داشت. نوشته‌ای که به ژاپنی می‌مانست. گفتم «ژاپنی‌ها، یه هنری دارن به اسم کینتسوگی که وقتی ظرفی می‌شکنه، اونو با رگه‌های طلا پر می‌کنن و وصله پینه می‌کنن» گفت «دوباره شروع نکن که بخوای درباره‌ی تتوی من حرف بزنیا.»

روی کوه‌های توچال ده سانتی برف نشسته بود. به سختی جای پا سفت می‌کردیم. گفتم «نه دیوونه. خواستم بگم بعد از یه مدتی، حتا پولدارترین آدم‌های دنیا هم می‌زدن ظرف‌هاشون رو می‌شکستن، که جای شکسته‌گی‌ها رو با طلا درز بگیرن.» گفت « لابد قشنگ بوده دیگه.» تن‌مان عرق گذشته بود، از شیب تند. گفتم «هیچ وقت، شکستن قشنگ نیست. مثلا اگه تو نباشی، من می‌شکنم. حالا هی بیان منو با طلا به هم بچسبونن، قشنگه؟»

گفت «عوضش نشون می‌ده یه زخمی داشتی. نه؟ و دووم اوردی. دووم آوردن قشنگه.» بخار کلماتش، می‌تابید و ابر می‌شد. گفتم «تو قشنگی. لب‌هات قشنگه…گردنت.» گفت «تتو رو هم بگو. زود باش.» گفتم «اون خال قهوه‌ای روی ساعدتم معرکه‌است.» گفت «قشنگ گفتی. یه ماچ بده.» دورمان خالی بود. سفید. برهوت. بی‌‌هیچ ردپایی.

لب‌هاش، مزه‌ی نخودچی، کشمش می‌داد. گفتم «کینتسوگی واقعی یعنی همین. یعنی فاصله‌‌ی لب‌هام، با لبای تو پر بشه، آغوشم با تنِ تو، این قشنگه…» گفت «مرا اهلی کن.» گفتم «چی؟» گفت «به ژاپنی اینو تتو کردم.» گفتم «پس منم ببر که یه گل سرخ تتو کنم.»

لب‌های قلوه‌ایش را آماده نگه‌داشته بود برای سُراندن کلمه‌ای. در مرز لعنتی خوف و رجا. گفت «چند سال بعد به ترکیب آش و توچال و برف فکر کن. مثل ورد هیپنوتیزم. هر وقت همه‌ش جور شد، درباره‌م بنویس.» پرسیدم «مگه قراره نباشی؟» گفت «تو نویسنده‌ای. فکر کن اگه همه‌‌ی رگ‌های تو با طلا پر شه، یا با خیال و اندوه من، چقدر خوشگل‌تر می‌شی.»

دست کشیدم به تن سفتِ کوه. گفتم «قشنگ نیست. ولله نبودن…» گفت «هیچ بودنی هم دائمی نیست.» گفت « اونجا رو باش.» به لبه‌ی کوه اشاره کرد. به روباهی که خیره مانده بود به ما.

و فراموش کرده بودم همه‌ی این لحظات را. سال‌ها بود که نیامده بودم توچال. ننشسته بودم توی آلاچیقِ مشماپیچی شده. و پیرمرد، کاسه‌ای آش داغ نیاورده بود و بخارش نتابیده بود، که من ردش را بگیرم تا تصویر دورِ کوه‌‌های توچال و اندوه مانده‌ی اویی که اسمش را به‌خاطرم نمی‌آورم، اما کشمش لعنتی بوسه‌اش را…

پی‌نوشت: شما با زخم‌هاتان چه‌کار می‌کنید؟ با ترک‌های روح‌تان…. برایم بنویسید لطفا….

 

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید