الهه، وقت خواب برای عسل قصه «دختر شاهِ پریون» را گفته. اما…
برای زهرا که قرار بود خواستگار بیاید، مامان به بابا گفت «برویم از سمساری، مبل کرایه کنیم.»
بهم گفته بودند «تو هیچ وقت نویسنده نمیشوی.» نگاه کرده بودند توی چشمهام. خندیده بودند به کلماتم. قصههام.
اتاق مامان بزرگ، سطل زباله کوچک داشت که سیب ممنوعهی ما بود. یک سطل فلزی با نقش دو کودک برهنهی خندان.