من و محسن شیپیش با هم رسیدیم به کُتَلِ هیئت. اما اول، من دستم را زدم به دسته چوبی اش….
من و محسن شیپیش با هم رسیدیم به کُتَلِ هیئت. اما اول، من دستم را زدم به دسته چوبی اش….
تازه دانشگاهم تمام شده بود. سرزده برگشته بودم کاشان. از آسمان، آتش میبارید. گفتم: «سلام بابا.» پشت ویترین مغازه، نشسته…
يه وقتي آدم ميگه دلم براي بابام، مامانم، آقاجونم، مامان بزرگم تنگه. همه هم مي فهمن. درك مي كنن كه…
توی شهربازی، باید نیم ساعت سه ربعی بایستی توی صف، برای اینکه سه دقیقه توی هوا تاب بخوری، دور تا…