آرامش
لابد حالا هر چه حرف بوده را گفتهاند. از مظلومیت اهواز. از تیرهای سرد نشسته بر داغی رگ مردها، زنها و کودکها. از رژه منظم و دستهای هماهنگ گردان، که با هم بالا میرفت و پایین میآمد، سر رو به جایگاه بود و شعارهای یکصدای الله اکبر و رگبار ناگهانی.
لابد از کودکی با شلوار زرد هم گفتهاند که یله شده بر روی ژ-3 ی سربازی تنها یا از ترس درجهدارهای پنهان شده در جویی خشک. و از خون، خون پاک رفیقهای ما، که ریخته بر آسفالت تازه جارو خوردهی اهواز و راه افتاده به جنوب، همانطور که همیشه، و سایه سنگین نبودنشان، بغض شده، بغضی تلخ و گس، بر گلوی ما که دیگر توان فریاد ندارد.
و شاید گفته باشند از مادری که توی تاریک و روشن صبح، سربازش را به آغوش کشیده، قربان قد و بالاش رفته، دختر زیبای همسایه را برایش زیر سر گرفته و حالا غرق تصاویری است مهیب و تکان دهنده و به دلش افتاده که دیگر، پسرش به خانه نمیآید.
من، اما امروز میخواهم از دلبری بگویم. از دلبریِ دو پیشاهنگ ترسیده، که بدن تیرخورده دخترکی چادری را به دوش میکشیدند.
از شهامت سرباز گروه موسیقی، که ساکسیفونش را نینداخته، اما با دست دیگرش، هوای زنی ترسیده را دارد. یا شجاعت آن سرگرد ارتشی که دست زنی میانسال را گرفته، بادستکشهای سفید و از روی مچ. که مبادا حرام خدا حلال شود و میدواندش به سمتی امن.
و یک سرباز سپاهی، پسربچهای در آغوش میگریزد از مهلکه و دیگری، جان دختر بچهای با مانتوی قرمز را به خون خودش و به انتظار خانوادهاش ترجیح میدهد. اینجا دیگر درجهها ارزشی ندارند. جنسیتها. قبیلهها. نجات، در وحدت است. در کنار هم بودن.
این روزها، ما بیشتر از همیشه به یکدیگر نیاز داریم. به ماندن پای هم. به مهربانتر شدن. به گذشتن از خود برای دیگری. به لبخند. امید. آرامش.
من، امروز بیشتر از همیشه به زینب(ع) فکر میکنم که ایستاده بود بالای قتلگاه و شمر، تیغ میکشید بر گلوی تشنهی حسین(ع) و بعد، سرهای عزیزانش را دید بر نیزه، اما فرمود «و ما رایت الا جمیلا.»