اگر درد هست، درمان هم خواهد بود
دیروز صبح، برای لحظهای سرم گیج رفت. میخواستم از حمام بیایم بیرون. پایم لیز خورد. نباید با صورت میخوردم زمین. خودم را یله دادم به چپ. با کتف کوبیده شدم تو دیوار. محکم. با همهی وزنم. درد، دوید توی بازوم، رسید به ساعد و مچ و پخش شد توی انگشتها.
اول فکر کردم کتفم از جا در آمده. باید زنگ میزدم به اورژانس. نزدم. چرا نزدم؟ از برهنگی ترسیدم؟ نیم ساعت بعد توانستم دستم را آرام حرکت بدهم. نیم ساعتی که تمامش را گریه کرده بودم از آن درد وحشتناک. به زحمت لباس پوشیدم. باید خودم را میرساندم دفتر. کار واجبی داشتم. توی شرکت، درد دیگر به تیزی صبح نبود. کارم تا عصر طول کشید. اما عصب روی دستم هنوز میکوبید.
غروب رفتم بیمارستان میلاد… اورژانس پر بود از مریضها، برانکاردها، و صندلیها.راهروها پر پیچ و تاب…نوبتم که شد، دکتر گفت باید عکس بگیرم. عکس را اینترنتی فرستادند برای خودش. گفت نشکسته. در هم نرفته. و بعد خواست که بخاطر درد، ام آر آی بدهم که بسته بود.
موقع برگشتن، از داروخانه مسکن و پماد خریدم و دستم را چرب کردم. درد کم شده بود. اما خوابم نمیبرد. ماه درشت نیمهی شعبان از لای پردهی پنجرهی نیمهباز پیدا بود. به این فکر کردم که چه شبهای دیگری این تصویر را تماشا کردهام، بیآنکه دردی کشیده باشم.
و چهروزهایی ذوق آمدن این روزها را داشتم در محلهیمان در چهارراه مولوی. که کوچهها را، محلهها را و خیابانها را ریسه میبستیم، شربت میدادیم، تا نیمه شب در خیابان پر مهتابی راه میرفتیم، اسفند دود میکردیم، صلوات میفرستادیم، دعای فرج میخواندیم و هیاتها را گرم میکردیم با دستزدنها و خواندنها و هلهلههای پرشور… به خودم که آمدم، حالم خوشتر شده بود از تصور آن روزهای پرشادی. چشمم داشت گرم میشد. و شاید برای دقیقهای درد را فراموش کرده بودم. و اندیشیدم که باید بیشتر از قبل دنبال امید بگردم در تباهیها، دنبال روزنهای در تاریکی مطلق، که اگر درد هست، درمان هم خواهد بود انشالله…
پینوشت: خدایا رفیق خوبهی ما رو سر راهمون بذار…