مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

این داستان، به خون آغشته است….

3 آذر 1394 نوشته‌ها

این داستان، به خون آغشته است….
—————————
گفت: «دلم برای خونه ام، برای تو تنگ شده بود.» گفتم: «من که هر شب میومدم پیشت. اینجا که هم چهار تا تیر و تخته است. هشتاد متر خونه، دلتنگ شدن داره آخه؟» تیشرتش را در آورد و پرت کرد روی زمین. گفت: «همش نفسم می‌گیره بردیا. گفتم اگه قراره بمیرم تو خونه خودم باشم.» نشستم روی دسته مبل. دستش را گرفتم توی دستم. گفتم: «مردن الکیه؟ کی تا حالا از نفس تنگی مرده که تو دومیش باشی؟» محکم بغلش کردم و بوسیدمش. سرش را فشار دادم به شانه ام. چند باری سرفه کرد. گفت: «نفسم می گیره بردیا.» هلم داد عقب تر. گفتم: «تو پونزده روز، خونه مامانت بودی که خوب شی. حالا که اومدی بدتر از روز اولی که. اصلن پاشو بریم دکتر.» گفت: «نه. خوب می‌شم.» گفتم: «اگه خوب شدنی بودی ، تا حالا خوب می‌شدی.» بغض کرد. دماغ گوجه ایش قرمز شد. گفت: «چیزی می‌خوری برات بیارم؟» خواست بلند شود. نتوانست. نشست. «سرم گیج می‌ره.»«بهت می‌گم بیا بریم دکتر. چرا انقدر حرف گوش نمی‌کنی؟ دق می‌کنم آخر از دستت.» سرش را گرفت تو دست‌هاش. «داد نزن سرم بردیا. داد نزن» آب ریختم براش. گفت: «من از بیمارستان می‌ترسم. نگفته بودم بهت؟ من می‌دونم که اگه پام برسه به بیمارستان می‌میرم.»

«خوب. چاره چیه؟ نریم دکتر بهتر می‌شی؟ بهتری شدی تو این دو هفته؟» لیوان را دادم دستش. «دکتر الکی که نمی‌برمت. اصلن بیا بریم بیمارستان دکتر تاج الدین. یه شبه دیگه نهایتش. بیا امشب رو اونجا باش تا صبح خود دکتر بیاد ببینه دردت چیه. خودت می‌دونی که اونجا از هتل 5 ستاره هم بهتره.» لیوان را گذاشت روی دسته مبل. مانتوش را از آویز پشت در برداشتم و انداختم روی پاش. «بپوشش عشقم. بپوشش بریم.» داد زد: «کجا بریم بردیا؟ می خوای منو دستی دستی بکشی؟» گفتم: «اره. می‌خوام بکشمت.» ردِ چند تا رگ قرمز روی سینه هاش پر رنگ تر شده بود. ترسیدم و رفتم توی اتاق خواب. از توی کشوهای میزآرایش دفترچه بیمه اش را در آوردم. «هنوز نشستی که. بپوش بریم روژان.» شروع کرد به گریه. «من نمیام بیمارستان.» مانتوش را به‌زور تنش کردم. صورت گردش را جمع کرده بود توی هم و چشم های بادامیش، ریزِ ریز شده بود. با دست‌ هاش انگشت هام را فشار می داد که نتوانم دکمه های مانتوش را ببندم. گفت: «تو رو خدا بردیا. تو رو خدا.» گفتم: «چی می‌گی تو؟ چرا نمی‌فهمی؟ چرا نمی‌خوای خوب شی؟» گفت: «بردیا». هق زد. جوابش را ندادم. دماغش را با پشت دستش پاک کرد. «کجا می بری منو؟» زل زدم تو چشم هاش. «قبرستون.»
….
پرستار گفت: «بیا کمک کن خانومت رو بذاریم روی تخت.» بغلش کردم. آرام زیر گوشش را بوسیدم. گفتم: «دیدی ترس نداشت. آی سی یوی خصوصی، پرستار خصوصی، دکتر خصوصی. چیزیت شد؟ مُردی؟» پرستار ماسک اکسیژن را گذاشت روی صورتش و گفت: «اینطوری دختر خوشگل ما راحت تر نفس می کشه. می‌شه یه لحظه برگردین سوندش رو هم بزنم؟» گفتم: «من شوهرش هم ها.» گفت: «شوهر من که نیستید. برگردید لطفا.» به چشم های روژان نگاه کردم که قهوه ای تر از همیشه بود. رویم را برگرداندم سمت دیوار. از پشت سرم صدای جیغ آمد. برگشتم. پرستار داشت می دوید به سمت در. صورت روژان سیاه شده بود. یکی دستم را گرفت و کشیدم بیرون. پرستارها و دکترها دویدند توی اتاق. از پشت شیشه‌هایی که پرده هاش را کشیده بودند، سایه پرستارها و دکترها را می دیدم که تند و تند تکان می‌خوردند. تکان می خورند و تکرار می کنند: «بردیا، کجا می بری منو؟» «قبرستون».

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید