ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
چند روزی است که رقص واژههای ابتهاج با صدای آسمانی محمد اصفهانی توی سرم ولوله ای بپا کرده که ای خواجه درد هست، ولیکن طبیب نیست. خواستم بنویسمش همینجا که نوشته به چه فکر می کنی؟ بی هیچ اضافه ای داد بزنم که طبیب نیست. چشمم افتاد به حضرت حافظ که دراز کشیده بود روی میز. چند صفحه ای گپ زدیم با هم. وسط هاش، قسمش دادم که بهواقع طبیب نیست؟ نشست به غزل خواندن:
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد…….ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
.
.
.
پانویس:
چه غمی دارد این دو بیت شاعرانگی های قدیم و حالا. چه غمی دارد اینجا صبح است و آمریکا شب. چه غمی دارد که امروز، سالگرد جدایی کسی باشد و سالروز وصال دیگری. چه غمی دارد باران بیاید، یکی هق بزند و دیگری پای بکوبد به شادی. که آسمان ابری، هوای دو نفره است یا هوای غربت؟ این دوگانگی ها، یک روزی ما را خواهد کشت. شاید اینگونه است که آدم ها نمی میرند به مرگ. میرانده می شوند. کشته می شوند به غم، به باران، به فاصله شب و روز، به اینکه درد هست یا که نیست؟ طبیب هست اخر؟ رفیق چه؟
بالای گورهای ما، درشت تر بنویسید شهید. که این جنگ نابرابر هست و نیست، این کارزار نفس گیر ایمان و کفر و این چکاچک شمشیر های حزن و شادی، پایانِ اندوه ناک نفس های آخر پیرمردی فرتوت بر بالینی سرد را نخواهد دید. که ما شهید خواهیم شد بخدا. به تیزی تیر مژگانی در قلب، به غوطه ور شدن در سیلاب اشک یا به زلزله دوری دلبر.