مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

تلویزیون، جای گریه هیچ دختری نیست…

19 تیر 1397 نوشته‌ها

بابا محسن عزیز

دیروز که توی بهشت زهرا، سنگ قبرتان را می‌شستم، یاد مسجد رفتن‌هایمان افتاده بودم. یاد وقتی‌که بعد از هیات، غریبه‌ها من را نشانت می‌دادند و می‌پرسیدند «آقازاده است؟» و شما به شوخی می‌گفتی «آقازاده، وزیر نفته.»

حالا همه دنیا پر از وزیر نفت است بابا. وزیر نفت‌های ما که صادرشان کردیم به آمریکا و انگلیس و هر جا که «مرگ بر»ی گفته‌ایم. اما ما هنوز، مثل تو سربازیم. صبح‌ها به چپ چپ می‌کنیم در شرکت؛ عصرها، به راست راست می‌پیچیم پی مسافر و شب‌ها، خبردار می‌شویم که کسی پول بانک‌ها را دزدیده، دارد گوشت می‌خرد توی کانادا، گوشت تازه‌ی پرخون که لابد وقت سر بریدنش، بسم‌الله هم نگفته‌اند.

با خودم می‌گویم فعلن گوشت نمی‌خوریم. یک نقرس از فهرست مرض‌هامان کمتر، که زنم پیام می‌دهد «برای دخترمان، پوشک بخر.» بعد، صدای اذان مغرب می‌پیچد و من؛ دلم می‌خواهد بروم مسجد، وضو بگیرم و بایستم توی صف، اما یاد پاهای تپلی دخترک می‌افتم که نکند بسوزد. به اولین مسافر دربست، می‌گویم بپرد بالا.

سعی می‌کنم توی ذهنم ولوم صدایش را کم کنم. اما می‌شنوم درباره مائده‌ای حرف می‌زند که توی اینستا می‌رقصیده و دستگیر شده و آوردنش تلویزیون و با گریه گفته پشیمانم. بعد فیلمی نشانم می‌دهد که دختری، در دفاع از او، روسری برداشته و جلوی مسجدی می‌رقصد، جلوی مسجدی که مقابلش حدیثی از امام صادق(ع) آویزان کرده‌اند.

او که گفته بود «ای شیعیان ما، مایه زینت ما باشید، نه آبرو ریزی ما.» اما انگار هیچ گوشی برای شنیدن نیست. هیچ چشمی برای دیدن. هیچ محبتی برای دل بردن. اینجا فقط منم و مسافر که یک‌ریز فحش می‌دهد و کمی جلوتر، می‌گوید بزنم کنار.

خانه‌شان نزدیک مسجد بزرگی است که همه لامپ‌هایش خاموش است. توی خیالم، دختر را می‌بینم که روی پله‌ها می‌رقصد. سید حسن می‌گوید «کسی با خدا مشکل نداره، با خدایی که ما براشون ساختیم مشکل دارن» مسافر بعدی، با صدای بلند، کلیپ‌های مائده را تماشا می‌کند و می‌گوید «ولش می‌کنن؟…خوشگله‌ها»

شانه بالا می‌اندازم و از توی آینه به پورشی نگاه می‌کنم که مرتب چراغ می‌دهد. لابد آقازاده است و گرنه، بیشتر سرباززاده‌ها، مسافرکش‌اند و همه مسافرها، حرف دختری را می‌زنند که ‌رقصیده. من رقص تماشا نمی‌کنم بابا، اما یواشکی می‌گویم که تلویزیون، جای گریه هیچ دختری نیست…

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید