خدایت تنهاست
بیا دوست من
میخواهم رازی را برایت فاش کنم
بیا تا بگویم که همه ترانه ها ، شعرها، رمان ها
همه خیالبافی های شبانه،
گریه های خیس زیر دوش
پاهای تاول زدهء سرهای گذاشته به بیابان
ریش های بلندِ داغدار، زیر تابوت
و اشک هایی که سر می خورند از لای چشم
و نمک می شوند روی لب
همه آن ها راز مشترکی دارند
همه راز ها در اینست که گفت
قُل، یعنی تو بگو
هوالله احد
که خدایت تنهاست
و چقدر تنها بود
که ادم ساخت تا برایش بگوید
که چقدر خدا تنهاست
.
.
.
.
این روزها من هم شعر می سازم
تا تنهاییم را فریاد کنم
فقط نمیدانم که چرا کلمات
به جای نماز، برایم روزه گرفته اند
نمیدانم که چرا واژه ها
فقط از تو می گویند
این روز ها حس خدایی دارم که
واژگانش بت پرست شده اند