دیر اومدی، نخواه زود برو
در من، یک خانم جلسهای بداخلاق منبر میرود که همیشه دیر میرسم به جلسهاش. و بیشتر وقتها دربارهی دوست حرف میزند؛ و دوست داشتن. من، اگر بخواهم با انگشت، دوستهای واقعیام را بشمارم، مشتم بسته نمیشود.
کسی را ندارم بهش بگویم بلند شو برویم بیرون. یا بهتر. او بگوید به من که ایستادهاست پایین، جلوی در. هیچ کس نیست باهاش بروم استخر، یا صبحها دور پارک بدویم و عصرها، براش قصه بخوانم. و کافیست بخواهم به خانم جلسهای درونم، حرفی بپرانم «حاج آقا، اگه دوست، بد بود چه؟» آن وقت جیغ میکشد «دیر اومدی، نخواه زود برو. میتونستی دهنت رو باز نکنی. شاید دوستت برای همین بده.»
و حق هم دارد بیشک. من، عرضه ندارم دوست، نگه دارم برای خودم. بلد نیستم درجهی مهربانیام را بگذارم روی وسط. هی محبت زیادی میکنم. هی خودم را بهش نزدیک میکنم. هی دلم میخواهد کاری باشد و برایش انجام بدهم. کلافهاش میکنم. اینها را هیچ وقت نگفتهام به خانم جلسهای درون، اما او، میگوید « یه بار دیگه حرف بزنی، جلسه رو ترک میکنم.»
و مشتش را میکوبد به کف منبر که پایهاش در قلب من است. من از تغییر ساعت، در اول پاییز بیزارم. از رنگ نارنجی غروب در ساعت پنج و خوردهای عصر. از تاریکی قبل از شش بعد از ظهر. و میدانم که همهی اینها برای اینست که جایی نداریم برویم مهمانی.
و کسی نیست که در طولانی و دراز شبها بیاید خانهمان، میوههامان را تمام کند، تخمههای از عیدماندهیمان را بشکند و نان و نمک بخوریم با هم. یا آخر هفتهها برویم شمال، آهنگ بگذاریم و برقصیم. زغال بگردانیم و جوجه سیخ بکشیم، و برای همهی تنهاها، دست محبت تکان بدهیم و تعارفشان کنیم بنشینند پیش ما.
خانم جلسهای داد میزند «تو هنوز نرسیده، داری از دوستت میگی. اگه راست میگی از خودت بگو.» و میگوید تا وقتی من را راه ندادند یا خفهام نکردند، بر نمیگردد جلسه.
من، بیچارهترین مستمع جمعام. ظاهرم دیگران را میسوزاند و باطنم، خودم را. وهزاران حرف ناگفته دارم که نمیتوانم بزنم. چون یک عالمه چشم اینجاست که مرا میپاید. چون آدم حسابیها ممکن است در موردم بد فکر کنند. چون خیلیها توقع ندارند پشت این صفحهی ماتم زده، دیوانهای باشد که هیچ شبیه کلماتش نیست.
و ایکاش، لااقل سهراب زنده بود. میرفتیم تا باغ فین، سکه میانداختیم توی حوضهای پرماهی و حوصلهای اگر داشت، از او میپرسیدم «خانه دوست کجاست؟»