زندگی میگذرد مرتضا
پنج سال پیش، توی صفحه فیس بوکیم نوشته ام: دیگر احتیاط لازم نیست. شکستنی ها شکست. هر طور مایلید حمل کنید. اما از صبح، هر چه فکر می کنم بخاطرم نمیآید که ماجرا از چه قرار بوده. شاید پیش از آن روز، دلبرکی داشتم با موهای فرفری، گونههای کبودِ سرما زده و لبهای اناری که جای مرتضا بهم میگفته موتضا و چپ چپ که نگاهش میکردم زیرجلکی میخندیده و قسمهای راست و دروغ میخورده به جان من، به مرگ من و به دوست داشتنی که میانمان بوده یا نه. که اگر بود، لابد بیوفایی نمیکرد که صفحه را باز کنم و بنویسم دیگر احتیاط لازم نیست…
شاید هم دلتنگ کسی بودهام خفته در خاک با چشمهای میشی، موهای قهوهای خیس، لبهای صورتی ورم کرده و دورم پر بوده از دسته گلهای تسلیت که ما را در غم خود شریک بدانید و انشالله که غم اخرتان باشد و مرگ حق است.
و شاید، به آن چشمهای زاغ درشت و صورت پر از کک فکر میکردم که نرفته بودم عروسیش و کنج خانه، خیره بودم به دیوارها که بلند بود و کِرِم و از دریچه کولر صدای همسایه بالایی میآمد و توی قلبم اسبها، اسبهای خاکستری و ابلق، گرومپ گرومپ میدویدند و دهانم مزه آن روزی را میداد که رفته بودیم خانهشان و مادرش برایم سیب پوست میگرفت و خواهرش، خیار و خودش، خود بی همه چیزش، نارنگی را از وسط شکافت و کمی انگشتهای باریکش نوچ شد و نصف بیشترش را گرفت سمتم و من از طعم نارنگی – پیش از آنکه نگاهم به حلقهاش بیفتد – فهمیدم که چیزی فرق کرده. چیزی که اسمش را نمیدانستم و هیچ یادم نمیآمد.
این روزها، همه چیز فراموشم میشود. میدانم دل تنگ کسی هستم که نامش را بخاطر نمیآورم. گوشی را برمیدارم و شماره ها را بالا پایین می کنم. بعد، اصلن یادم میرود برای چی گوشی را برداشتهام. به جاش میروم توی گالری تصاویر. عکس عسل را نگاه می کنم. عکس الهه را و عکس آنهای دیگری که دوستشان دارم. و مرتب اسمشان را با خودم تکرار میکنم و نسبتشان را و جاهایی از خانه و دفتر را هم اتیکت چسبی زدهام که به رییس تلفن کن. دهانشویه توی کمد زیر دستشویی است و ساعت دو ، ناهار بخور بی ترشی، چون سرما خوردهای.
و حالا دقیق بخاطر نمیآورم وقتی این نوشته را شروع کردم، چه پایانی برایش متصور بودم که البته مهم هم نیست. بیرون برف میآید و سوز از لای پنجره میپیچد توی جورابم و استخوان پایم تیر میکشد و به خط نستعلیق روی میزم نگاه میکنم که انگار زمانی، خودم نوشته ام که «زندگی میگذرد مرتضا»