سندرم گروگانگیری
گاهی گمان می کنم که سندرم گروگانگیری، سندرم مشترک خیلی از ماهاست. اسمش را به تطهیر گذاشته ایم عشق تا کفن طیبی باشد بر کالبد ورم کرده، متعفن و کرم گذاشته روابط مان، احساساتمان، رفاقت هایمان. که یادمان نیاید جان و مال و آزادی مان را نه برای یک آدم درست، که برای کسی خرج کرده ایم که اسلحه تنهاییش، شهوت اش، زیاده خواهیش و حتا تیربار دل فریب کلماتش، بارها و بارها به گیج گاه فهمیدن مان شلیک کرده. و ما سالهاست که می میریم و زنده می شویم و کفن می کشیم روی جنازه دیده ها و شنیده ها و فهمیدن هایمان. و چه چیزی دردناک تر از این که اسیری به میله های زندان وابسته باشد و به زندان بانش دل بسته.
توی تقویم ها باید که یک روز، روز رهایی باشد از دام. که آزادی نه اسم یک میدان و یک برج و یک خیابان، که روزی باشد برای تفکر. که این پرنده محزونِ بی پر، از شاخه بلند درختی به قفسش بنگرد و به آسمان بنگرد و به پرواز بنگرد و شاید به این بیندیشد که ترکیب عین و شین و قاف، همیشه عشق نیست. بعضی وقت ها سندرم است. سندرمی به نام گروگانگیری.
.
.
.
پانویس: قبل از همه پزشک ها و روان شناس ها و فیلسوف های دنیا، حضرت مولانا بود که این سندرم را شناخت. فهمید که آدمیزاد دل بسته آن چیزی می شود که اسیرش می کند. دل بسته آن چیزی که به گروگان می گیرتش. سال ها پیش تر از هر کی گفت که مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک….چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم. که آدمیزاد گروگان گرفته شده این کالبد خاکی ست….