مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

فقدان

29 بهمن 1396 نوشته‌ها

امروز، شاید وقت آن رسیده تا به سوال مهمی پاسخ دهم. پرسشی که در دیدارها، دایرکت‌های اینستا یا پیام‌های تلگرام و فیس‌بوک، مرتب از من پرسیده می‌شود. سوالی که پاسخش را امروز، مطمئن‌تر از قبل می‌دانم.

من توی زندگیم، تصاویر دهشتناکی دید‌ه‌ام که باخبرید. از مامان پروانه، که جسدش را پیچیدند لای پتویی سبز و کهنه. از کفش های سوراخم و جوراب‌های وصله‌دار، از حسرت خوردن یک پرس چلوکبابِ دو سیخ با کره و دوغ شیشه‌ای، از لذت پیدا کردن سکه‌های دو‌تومانی توی جوهای سیاهِ پشت انبارکاه. از شغل‌هایم که پادو بودم توی ساعت سازی و کارگری کردم تو انبار پلاستیک و سیب زمینی، پیازهای میوه‌ فروشی را خالی کرده‌ام از وانت. و چند سال است که برای‌تان از بابا محسن تعریف کرده‌ام که سرطان ریه گرفت بی کشیدن سیگار و از دلتنگی برای آقاجون و مامان بزرگ و بسیاری را هم نگفته‌ام.

من، خود را فرزند فقدان می‌دانم. فقدانِ هر چیزی که آرزرویش را داشته‌ام. فقدان کاپشن سبز خلبانی، فقدان امینی که از چشم‌های سیاه حضرت دلبر برایش بگویم یا فقدانِ دستی نرم که بوی نارنگی بدهد.

حتا من، هم کلاسی‌م را دیدم که می‌کشت. چاقویش را در آورد و فرو کرد توی چشم اکبر فلافلی که نخواسته بود یک پر گوجه اضافه بگذارد لایِ نان ِ باگت بلندِ توخالی. و من را که دید، چاقو از دستش افتاد و ترسیده، نشست کنار رد خون که می‌ریخت به جو، و ساندویچ را گاز زد.گفت بفرما مُری. و دست‌هاش خونی بود. کبود و قلوه‌ای. و روز فقدانش را بخاطر دارم که قبل از طلوع آفتاب، همهمه بود و از پیش‌ترش صدای جرثقیل می‌آمد که یکی فرمان می‌داد همین را بیا عقب.

و حالا هر بار که از من می‌پرسند چگونه این تصاویر را دوام آورده‌ای؟ جوابی دارم که واضح است و بلند که من، رنج های زندگی را آتش می بینم. بخواهید یا نه، دیر یا زود، دست‌ها و پاهایتان را می بندند به منجنیقی بلند. پرت‌تان می کنند میان شعله‌هایی که نامش رنج است، حسد است، فقدان است یا هر سوزاننده دیگری.

آنجا، دو راه بیشتر ندارید. ابراهیم باشید و از آتش، گلستان بسازید که گرچه سخت، اما محال نیست. اگر هم فکر می‌کنید، اعجاز کار دشواری است – یا خسته اید و بنا به تسلیم دارید – راه دومی هم هست. بسوزید. با تمام سلول‌هایتان آتش بگیرید. بگذارید که فقط خاکستر بماند از شما. اما پیش از آن، بخاطر بسپارید که ققنوس، از میان خاکسترِ خود دوباره زاییده می‌شود. مثل من. مثل ما – ابراهیم‌ها و ققنوس‌ها- که روزی سوخته‌ایم در آتشی بلند، تنها، بی رفیق. خواسته و ناخواسته. و جنگ جنگ، تا پیروزی!

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید