مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

مامان بزرگ

19 دی 1394 نوشته‌ها

یک برش سیب داد دستم و گفت: «من پیر تو شدم ننه.» گفتم: «یعنی من نبودم پیر نمی شدی؟» انگشت انداخت وسط نارنگی. گفت: «اینطوری پیر نمی شدم.» گفتم: «چطوری؟ تو هم مثل همه پیرزن ها پیری دیگه. خوشگلترم هستی تازه.» نصف نارنگی را داد دستم. «اینطوری که موهام سفید شه، دندونام مصنوعی شه، دستام پینه بست از بس کونت رو شستم . فکر کردی یهویی انقدر خرِ خرس شدی؟» گفتم: «همچین میگی انگار سمباده می کشیدی به کونِ من بدبخت.» غش غش خندید. نصف نارنگی را یک جا گذاشت تو دهانش. گفت: «انقدری شب تا صبح خوابم نبرده از غصه ات. این همه سال، یه آب خوش از گلوم پایین نرفته.» گفتم: «نارنگیه رو پس چطوری قورت دادی؟»

پشه کش را برداشت و زد روی پام. گفت «کوفت بگیری با این زبونت. بگیر بخواب. انقدر سرو صدا نکن آقا جون بیدار میشه.» آقا جون برگشت و گفت: «من یه عمره بیدارم. خواب کجا بود؟» گفت: «پس بشین میوه بخور.» بلند شد و لامپِ پشت بام را زد. یک برش سیب داد دست آقا جون. گفتم: «می بینی آقا جون. میگه من پیرش کردم.» گفت: «بیخود میگه بابا. این از اولشم این شکلی بود.» مامان بزرگ چشم غره رفت بهش. یک چیزی به زبان محلی گفت که نفهمیدم. آقا جون دو تا پرِ پرتقال را جوید و هسته هاش را انداخت گوشه سینی. گفتم «ایکاش من بچه واقعی تون بودم.»

آقاجون گفت: «هستی.» مامان بزرگ گفت: «این غصه هایی که برای تو خوردم، برای بچه های خودم نخوردم.» گفتم: «میدونم. ولی من دلم میخواست تو مامانم باشی.» گفت: «بودم دیگه.» دستش را نشان داد. گفت: «ببین جای پینه ها رو.» دوباره غش غش خندید. آقاجون، یک برش دایره ای خیار برداشت. گفت: «ما که یادمون نمیره تو بچمونی، تو یادت نره بابا.» گفتم: «نه.» بالش را برگرداندم تا طرف خنکش بالا باشد. سرم را گذاشتم روی بالش. آقاجون هم دراز کشید. مامان بزرگ لامپ را خاموش کرد و وسط تشکش نشست. گفت: «یه توالت می رفتی، این بادکنکت باد نده تا صبح دنیا رو بگندونی.» گفتم: «تو این خونه هر کی می چسه میندازه گردن من. گردنم بوی چس همه رو میده.» غش غش خندید. گفت: «بخواب ننه که شب داره تموم میشه. پتو رو هم بکش رو خودت. هوا دزده این روزا.»

نصف شب بیدار شدم. دیدم مامان بزرگ دارد پوست خیارها را با چاقو تکه تکه می کند. گفتم: «چرا نخوابیدی پس؟» گفت: «خوابم نمیاد. حالا انقدر آدم بخوابه که خسته شه.» گفتم: «الهی قمشه ای شدی نصف شبی؟» گفت: «دو تا فس دادی ها. روده ات بترکه.» گفتم: «بیدار نشستی چُس آدمو بشماری؟» وقتی می خندید، نور ماه افتاده بود روی صورتش و ردهای باریک و شور، روی گونه اش برق می زد.
.
.
.
پانویس: یکسال از خواب زمستانی مامان بزرگ گذشت.

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید