مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

همه ما، دچار ناتمامی هستیم

16 خرداد 1396 نوشته‌ها

همه ما، دچار ناتمامی هستیم. همه مایی که دلبرمان را بزک کرده دیدیم، با لبخندی پهن، در لباس عروس، با دامادی که ما نبودیم. کسی بود که جلو آمدن می‌دانست. بلد بود توی چشم‌هاش نگاه کند و بگوید «دوست‌تان دارم.» و نترسد که صورت کک مکی و لب‌های اناریش، دست‌هاش را عرق و لرز بیندازد از حیا و دلش گنجشکی نباشد که هی سرش را بکوبد به قفسه سینه اش. ما نگفتیم. ما ترسیدیم. ما ناتمام ماندیم به شکل نیمه گم شده کسی که هیچ‌گاه پیدایمان نکرد.

یا وقتی بابایمان را دیدیم که روزنامه می‌خوانَد یا اخبار تماشا می‌کند یا قند را فرو می برد توی چای، نپریدیم بغلش. پشت هم ماچ نکردیم زبری صورتش را. نگذاشتیم پس‌مان بزند که «خجالت بکش، نره خر» و تماشا نکردیم که پشت دستش را می‌کشد روی گونه‌اش و می‌گوید «همش تُفه!» توی دلمان گفتیم زشت است. آدم تهِ تهش، سال تحویل می‌رود به باباش دست می‌دهد، یک ماچ این ور، یک ماچ آن ور. دریغ کردیم بوسه را، آغوش را، بوی عرقش را، از خودمان، از او، از دنیا. وقتی رفت، تازه فهمیدیم ناتمامیم. لب پر. بند زده. نیم دار.

تا به خودمان بیاییم، شنیدیم که زیر گوش‌مان نجوا می‌کنند «غذا سرد می شود. زشت است مردم را گرسنه و تشنه توی گورستان نگهدارید.» انگار نه انگار که همین حالا، جان‌مان پنهان شده بود میان سیمان و خاک پر از شنِ خیس. فرصت ندادند تند تند اشک بریزیم و آهسته آهسته بدرقه اش کنیم و شمرده شمرده حرف‌های یواشکی بزنیم. همه چیز ناتمام ماند. حتا سوره‌‌ای که آرام زیرلب زمزمه می‌کردیم.

بعدها، حتمن که باید روزی دخترم را بنشانم روی پاهام، موهاش را شانه کنم و برایش از ناتمامی این نسل بگویم. از لزوم گذاشتن نقطه در انتهای خط، در انتهای رابطه، در انتهای بودن‌ها. باید یادش بدهم که باربر مفت خاطره کسی نشود. بار غم را، فقدان را، نداشتن را، نومیدی را نگذارد روی کولش و با خودش بکشد این طرف و آن طرف. که اولش هر چقدر سبک، اما در زمان، سنگین و سنگین‌تر می‌شود. سنگین‌تر، کشنده‌تر، دردناک‌تر. باید یادش بدهم مثل باباش، ناتمام نماند. باید بهش بگویم همیشه سفت بغلم کند و هر وقت دلش خواست، یک ماچ آبدار بنشاند روی گونه‌ام.

پی نوشت: کتاب ناتمامی زهرا عبدی را تازه تمام کرده ام. فوری هم برای نویسنده اش پیام فرستادم از ذوق. گفتم که دلم می‌خواست من این داستان را نوشته بودم. راستش حسابی حسودی‌ام شد؛ از بس که همه چیز این کتاب عالیست و جذاب و بی نظیر. انقدری که دلم نیامد بخشی از کتاب را جدا کنم و برای‌تان بگذارم. باید همه اش را بخوانید. تک تک کلمات جادوییش را.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید