وطن
ما معنای زندگی شما هستیم. ما معنای مرگ شما هستیم. ما معنای همهی حسهایی هستیم که این روزها داریم و دارید. ما بودیم که کوچههای بلند و خیابانهای شلوغ و سردی برف و خیسی باران را منتظر میماندیم برای دلبرک موفرفری دبیرستانی، که نامهای بدهیم دستش.
و او نخودی بخندد. و توی نامه نوشته باشیم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. و پایینترش گفته باشیم که دوستت دارم. و قطره اشکی چکانده باشیم روی نقاشی قلب تیر خورده و شمعِ سوزان.
و بعد دستش را گرفتیم و چرخاندیم توی همهی مسیرهای ممکن. ولیعصر، سبزه میدان، توچال و دروازه غار. چرا که ما همهی خیابانهایی هستیم که شما روزی از آن گذر خواهید کرد. خیابانهایی که دستهای به هم پیوستهی مان را دیده. فریادهایمان را شنیده. اعلامیههامان را به آغوش کشیده و خاطرهی قدمهامان را نگهداشته.
خیابان هایی که به بلوارها رسیدند و بلوارها به اتوبانها، اتوبانها به جادهها و ما را متصل کردند به همهی شهرها. به باران چالوس. به پسته دامغان. به امیرکبیر کاشان و خوشنشینی شیراز و دریای خواهرِ گناوه. و ما که پیش از آن، تنها بودیم، همهی شهرها شدیم. تمام خطوط معوج به هم پیوستهای که نامش را وطن میدانید.
ما، همهی واژههای شما هستیم. بودن، نبودن. امید. حسرت. عشق و جدایی. ما تماشایش بودیم توی لباس عروس، زیر قندسابان و مبارکبادها و نقلپاشها، کنار دامادی که ما نبودیم. و این همهی فقدانی نبوده که تجربه کردهایم. چرا که ما کشاورزهایی هستیم بالقوه. و آرام آرام فعلیت مییابیم ازکاشتن مامان، بابا، رفقا و دیگران در همین خاک. و هر هفته، به قبر آنها آب میدهیم تا جوانه بزنند.
حالا فکر میکنید با رفتن ما خلاص میشوید؟
حاشا. چرا که ما همهی خیابانهای ممکن بودهایم. همهی جادهها. شهرها. گورها. جوانهها. خونها. زندگیها و مرگ.ها.. چرا که ما، مفهوم واقعی وطنایم. و وطن، همیشه آنجا که هست، میماند. با همهی زخمها، نامردمیها و اندوهها…
پینوشت: وطن شما کجاست؟ و اگر امکانش را بیابید، از اینجا میروید؟