گورخوابها
جوانتر که بودم، توی یاهو با دختری بالاشهری چت میکردم. اسمش نیکی بود و شرط کرده بود هرگز روی رابطه با او حساب نکنم. بعدتر، شماره دختری را برایم فرستاد که فکر میکرد، مناسب من است. با آن دختر، یک هفته تلفنی حرف زدیم. صبح و شب. یک روز خواست همدیگر را ببینیم. توی خانه شان. گفت بروم و نگاهی به کامپیوترش هم بیندازم.
خانهشان از ما خیلی پایین تر بود. از سر میدان، ماشینی کرایه کردم و سه ربعی، خیابانهای باریک و کوچههای تنگ را دور زدیم. در را که باز کرد، هیچ باورم نمیشد این همان دختر پشت تلفن باشد. قدش به زحمت تا کمر من میرسید و موهایی چرب و معوج داشت و صورتش پر از لکههای ریز قهوه ای بود.
وارد خانه که شدم، مادرش آمد جلو. چادرش به زحمت تا ساق پایش میرسید. گفت خیلی خوشحال است که دخترش مرد خوبی مثل من را پیدا کرده. تمام خانهشان، دو اتاق کوچکِ تو در تو بود با چند تکه زیلوی کهنه و کامپیوتری که روی زمین گذاشته بودند. فوری رفتم سراغ کامپیوتر.
دختر، پیاله کوچکی آورد که سه خیارِ درشت توی آن چیده بود. توی دلم مرتب به نیکی فحش میدادم که چرا من را توی چنین هچلی انداخته. مادر دختر داشت چیزهایی درباره شوهر معتادش و فروختن همه زندگی شان میگفت. چندباری از من پرسید: «میگیریش دیگه؟ تو روخدا! میخوایش. نه؟» اما هیچ منتظر جوابم نمیماند و مرتب حرف میزد.
کامپیوتر هم روشن نمیشد. کیس را که باز کردم، چیزی تویش نبود. بجز چند سیم پاره، بقیه قطعات را برده بودند. آن موقع، دخترک بالا سرم ایستاده بود و داشت تعریف میکرد که به نیکی میگوید خانم. گفت: «هیچ فکر نمیکرده خانم به فکر دختر کلفتشان باشد و مردی را برایش بفرستد.» در آن لحظه ها، فقط داشتم به فرار از آنجا فکر می کردم و بقیه حرف های او و مادرش را متوجه نمی شدم.
از خانه شان که بیرون آمدم، برایشان دست تکان دادم. انگار هم آنها، هم من، میدانستیم که این رابطه دیگر ادامه پیدا نخواهد کرد. از آنجا همه راه را تا خانه پیاده آمدم و گریه کردم. میدانستم که هیچ دلم نمی خواهد آن دختر را بگیرم و میدانستم که هیچ کاری نمی توانم برایشان انجام بدهم. فقط بلد بودم گریه کنم و راه بروم و جواب سوالهایم را از خدا بخواهم.
حالا که قضیه گورخوابها پیش امده، یاد آن روز افتادم. یاد بیچارگی آن لحظه. یاد مصیبت استیصال. چه کار باید بکنم؟ همه شهر را گز کنم و گریه کنم، درست میشود؟ از خدا میتوانم بخواهم قیامت را مدتی جلوتر بیندازد؟ اصلا مگر نه اینست که روز پنجاه هزارم، همه از گورهایشان بیرون خواهند آمد؟ هم ما، هم آنهایی که توی گورها، خوابند یا بیدار….