آدمهای خوشبخت تشکر کردن را بلدند
بعد از سربازی، به هر کسی که میشد، برای کار رو انداختم. دایی حسین گفت می تواند از آن یکی دایی -که مدیر یکی از کارخانه های شیر است – وقت ملاقات بگیرد. خودش آنجا راننده کامیون بود. تا آن روزی که نوبت ما رسید، داشتم به تبلیغهای تلویزیونی، مدیریتم در یکی از سالنها و نظارتم بر کیفیت محصولات فکر میکردم. تا آن روز، که آن یکی دایی را دیدم. آخرین دیدارمان، لابد به چهلم یا سال مامان پروانه برمیگشت و حالا حداقل 12 سال گذشته بود. 12 سالِ بدون رابطه.
ما ایستاده بودیم جلوی کاناپه انتهای اتاق. خودش پشت میز بزرگی بالای اتاقِ مستطیلی دراز نشسته بود. از آن فاصله، به زحمت میشد فهمید چه شکلی است و اگر چیزی میگفت، بعید بود بتوانیم بشنویم. چند دقیقه که سر پا ایستادیم، گفت: «بزرگ شدی.» هول شدم و چیزی نگفتم. گفت: «خدا بیامرزه مادرتو.» گفتم: «ممنونم.»
نمیدانستم میتواند صدایم را بشنود یا نه. دایی حسین را خواست سمت خودش. باهاش دست داد و بعد اشاره کرد برگردد و کنار من بایستد. آن یکی دایی گفت: «به حسین قبلا هم گفتم اینجا کاری برای تو نداریم. نمی دونم برای چی این همه اصرار کرد.» یک لحظه به دایی حسین نگاه کردم که لپش گل انداخته بود. آهسته گفتم: «من تو رشتهای درس خوندم که به کار اینجا مربوطه.» سرش را از روی کاغذ بلند نمیکرد. گفت: «من هم سن تو بودم، کف آزمایشگاه رو تی میکشیدم. دوره پارتی بازی و این حرفا گذشته. حتا برای تی کشیدن کف آزمایشگاه!»
یک آن حس کردم چیزی توی شکمم قل زد. چند دقیقه بعدش کسی چیزی نگفت یا اگر گفت من نشنیدم. انگار، نمیتوانستم خوب نفس بکشم. یک لحظه صدای آن یکی دایی را شنیدم که داد کشید: «هنوز که وایستادین. واضح نبود حرفام؟»
از اتاقش که بیرون آمدیم، خواستم بزنم زیر گریه. اما نزدم. برگشتم خانه و پشت کامپیوتر نشستم. هر برنامهای که تا حالا نوشته بودم را کپی کردم روی سی دی. روزها به تمام شرکتها و مغازههای کامپیوتری سر میزدم تا ببینم کسی حاضر است با من کار کند؟ هفته سوم بود که یکی از مغازه دارها گفت برنامههای من را میخواهد، اما با نصف قیمت.
از آن روز، تا حالا که مدیر تولید یکی از مهمترین شرکتهای نرم افزاریم، حداقل 15 سال گذشته. امروز صبح، گوینده رادیو میگفت: «آدمهای خوشبخت تشکر کردن را بلدند.» به خودم که فکر کردم دیدم بله، من آدم خوشبختیام. بعد یکهو یاد آن قرار ملاقات افتادم. یاد آن موهای جوگندمی پشت میز. حالا لابد باید بگویم متشکرم آن یکی دایی که نخواستیام. متشکرم که حتا باهام دست ندادی و متشکرم که باعث شدی از لج تو هم که شده، آدم خوشبختی شوم.