مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

مرتضا احساساتی ترین آدم دنیاست

14 آذر 1395 نوشته‌ها

عمو مجید دستم را گرفت و نشاندم جلوی قرآن باز. میله میکروفون را خم کرد تا نزدیک صورتم. یک نگاه به جمعیت سیاه‌پوش انداختم که کنار دیوارها و ستون ها و وسط سالن مسجد، شانه به شانه هم نشسته بودند. تندی، یک بیسم الله عبدالباسطی گفتم. همه گفتند: الله. یک لحظه، بابا محسن را دیدم که جلوی در ایستاده و دستش را به پیشانیش می‌کوبد و خودش را تکان می‌دهد. دلم می‌خواست والشمس و الضحاها بخوانم. یک نفس حسابی گرفتم و دستم را بردم کنار گوشم.

حاج محمود گفته بود خدا در این سوره، به همه چیزها قسم می‌خورد که آدم ها بالاخره نتیجه کارهایشان را می‌بینند. مامان پروانه گفته بود: «وقتی والسماء رو می‌خونی صدات می‌لرزه مامان.» گفتم: «حاج محمود گفته آسمون‌ها هم به لرزه می‌افتن.» بعد برایش تعریف کردم «روز قیامت، آدم بدا رو میارن دعواشون می‌کنن.» یک هو یادم افتاد که آدم بدها شتر پیغمبرها را هم کشته اند. مامان پروانه گفت: «همیشه همینو برام بخون. با همین صوت.» یک دور که تا آخرش خواندم، دوباره برگشتم تا وسط هاش و بعد چند آیه را به هم وصل کردم. خوشم می‌آمد وسط قران خواندنم، مردم گریه کنند. سوره که تمام شد، گفتم صلوات. یک صلوات مشتی فرستادند که ستون های مسجد لرزید. بعد عمو مجید آمد و یک نوشته داد دستم. گفت: «مرتضا قراره وصیت نامه مامانش رو بخونه.»

اول هاش سلام کرده بود به امام و شهدا و رزمندگان اسلام. بعد قربان صدقه بابا محسن و آقاجون و مامان بزرگ رفته بود. گفته بود به همه سلام برسانید. بعد نوشته بود یک کیلو عدس از بقالی سر محل خریده، پولش را نداشته. مدیون نماند. با هر خطی که می‌خواندم، ملت عربده می‌زدند. بعد رسیدم به جایی که مامان پروانه گفته بود مواظب مرتضا باشید. مرتضا احساساتی ترین آدم دنیاست. نمی‌دانم چرا. یک هو بغضم گرفت و چشمم تار شد. نمی‌توانستم خوب کلمه ها را بخوانم. بعد نمی‌دانم کی. آمد و کاغذ را از دستم گرفت و گفت: «شادی روح تازه گذشته صلوات محمدی پسند ختم کن.»

رفتم پیش بابا محسن. گفتم: «حالا که این همه کار خوب کردم، مامان پروانه بر می‌گرده؟» حواسش نبود. داشت با مردم دست می‌داد و ماچشان می‌کرد. یواشکی رفتم سمت زنانه و تو را نگاه کردم. همه زن ها مثل مامان پروانه چادر پوشیده بودند. من را که دیدند، جیغ زدند و صورت هایشان را چنگ کشیدند. حسابی ترسیدم و دویدم سمت پسری که سینی حلواها را نگه داشته بود. برایش زبان در آوردم و گفتم: «دلت بسوزه. مامان من گفته، من احساساتی ترین آدم دنیام.»
بعد روی کاشی ها لی لی رفتم و هی حرف مامان پروانه را برای خودم تعریف کردم و هی ادای گریه کردن مردم را در آوردم.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید