آدمیزاد پرنده است
مامانبزرگ میگفت آدمیزاد پرنده است. من، این حرف را تا دیشب نفهمیده بودم. عمه داشت میگفت میخواهم یک روز آنجایی که این چرت و پرتها را مینویسی پیدا کنم و به همه بگویم دروغ است. الهه گفت راست و دروغ است. نگاه من به عسل بود که داشت با دندانهای تازه توک زدهاش گازم میگرفت. بعد سرش را آورد بالا. به بینی کوچکش چین داد و ذوق کرد. یک آن، چشمم افتاد به گردی ابروهای نازکش.
به جای خالی دو تار مو، روی ابروی راستش که کُپ بابا بود. من، همینجا را بوسیده بودم وقتی روی تخت، سُرش میدادند سمت اتاق عمل. گفت حلالم کن بابا. وصیتش را گذاشت لای انگشتهام. اول پشت پلک خیسش رابوسیدم و بعد جای خالی میان ابروهاش. گفتم بسلامتی برمیگردی مشتی.
قبل از بستهشدن درها، بابا یک آن، گردنش را بلند کرد و نگاه غمگین و ترسیدهای بهم انداخت . بعد، دست راستش را آورد بالا که خداحافظ. من، لبخند بیچارهای زدم و در که بسته شد، گریستم. مثل تمام روزهای شیمی درمانیاش. مثل هر بار که کلاه منگوله دار میپوشید که کسی طاسیاش را نبیند.
مثل روزی که مامان زنگ زد. پرسیدم تموم شد؟ و معنی این سوالم را نمیدانستم تا لحظه ای که صورتِ زرد بابا را گذاشتیم روی خاک. عمو تلقین را کلمه به کلمه با مداح خواند و با کمری خم، از قبر آمد بیرون. من نشسته بودم کنار گور مرمری مامان پروانه که شکل کتاب بود. و شعر روی کتاب را میخواندم که پروانه سوخت، شمع فرو مرد و شب گذشت….
و به اندوهِ بابا فکر میکردم موقع دفنِ مامان پروانه. به شعری که باید سفارش میدادم برای سنگ او. به وصیتنامهای که بعد از عمل بر گردانده بودم بهش، اما یواشکی خوانده بودم که از همه تشکر کرده بود بابت زحمتهایی که داده. و مرتضی را با «ی» شکسته نوشته بود و جوهری پر رنگ. انگار وقتی اسمم را مینوشته اندکی صبر کرده و به روزهای مشترک پدر و فرزندیمان اندیشیده و خودکارش کمی جوهر داده.
صدای عمو برم گرداند به این دنیا. یک آن، خودم را ایستاده دیدم وسط پذیرایی. داشتم عسل را -که پهن بود روی شانه ام- دور میگرداندم. عمو گفت سجاد هم همینطوری دخترشو میخوابونه. عمه داشت سفره میانداخت. عکس مامان بزرگ روی طاقچه بود.
عکسی که شمال برداشته بودیم. مامان بزرگ میگفت دیشب خونه خودمون خوابیدیم. امروز خونه مردم. و بعد در آمد که آدمیزاد پرنده است. من زدم به مسخره بازی و قارقار کردم. اول چشم غره رفت و بعد غش غش خندید….. و بیگمان آدمیزاد، پرنده است.