آغوش
هر انسانی، چاههایی تاریک دارد. و سیاهچالههایی. بابامحسن من و دیگرانی شبیه او، و پدرانشان، دیکتاتورهایی بودند، کوچک یا بزرگ؛ در کلمات و رفتار؛ با خط قرمزهایی که دنیایشان را به قدر تابلویی بر دیوار، کوچک کرده بود.
مرزهایی که نزدیک شدن به آن را تاب نمیآوردند. چه رسد به فراموشی، گذشتن یا عصیان. مثلن، مرز بابامحسن من؛ نماز خواندن، گرفتن نمرهی بیست و دیوارهای خودساختهی دیگری بود.
یکبار بخاطر نمرهی چهارده دینی؛ سیلیهایی، لگدهایی و مشتهایی خوردم که خون، تمام صورتم را پوشاند. بعد از آن، تا روز آخر دانشگاه، همهی درسهام را بیست گرفتم. بیستهایی با نقطههای خونی.
و گاهی که نماز را سهوی یا عمدی فراموش میکردم، انگشت اشارهی بلندش را به سویم تکان میداد که دفعهی بعد، کنار باغچه؛ سرم را گوش تا گوش میبُرد و میگذارد روی سینهام.
این ترس مرا رسانده بود به جایی که تمام نمازهایم، نماز وحشت بود. نماز وحشت صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا. و در خوابها و خیالاتم خودم را به پشت افتاده میدیدم کنار باغچهی حیاط، زانوی بابا روی سینهام، انعکاس نور چاقو افتاده در چشمهای غمگینش که میخواهد پوست گردنم را بدراند.
و خوب میدانم که این واژگان دلهرهآور در بسیاری خانههای دیگر هم، سیلیهایی پیاپی شده بود. کبودی فشار انگشتها بر گردن. بادمجانی پوست و جای سوختگی دایرهای سیگار و چیزهای دیگر.
انگار آن نسل، یا آنها که میشناختم حریص بودند به زدن، دراندن و بریدن. و افسوس که بسیاریشان، این کیفیت از جنون را برای فرزندانشان ارث گذاشتند. پس چرا دست یازیدن پدری به تن، جان یا علاقهی فرزندش اینگونه شگفتی میآفریند؟
این روزها، سوگواری بر جان دخترهای بیجان، کمهزینهترین رفتار ممکن است…چینش واژههای خشمگین، جنسیت زده و تهی… اما رفتار قهرمانانه، گیراندن شعله است.
نور انداختن بر تاریکیهای مدفون شده در گذشتههای نه چندان دور. تولید واژههای روشنگر و ایستادن کنار عاقلترها، صاحب رایها و خداوندگاران اندیشه، برای یافتن مسیری، درمانی، اکسیری.
حتا ممکن است نیاز باشد تمام مفاهیم آشنا را بازتعریف کنیم. مثلن گردن، نرم و زیبایی برای بوسه است. تبر وسیلهای که نباید به جان کوفته شود؛ درخت یا انسان، تفاوتی ندارد. و اینکه خانه، آغوش است. آغوش را خونی نکنیم…