مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

انفرادی

6 بهمن 1394 نوشته‌ها

داستان “اشتباهی”، نوشته “مرتضا برزگر” در بخش داستان کوتاه بزرگسال هشتمین دوره داستان انقلاب برگزیده و تقدیر شد و لوح افتخار و جایزه یک میلیون تومانی مسابقه را دریافت کرد. این داستان، عاشقانه ایست در حال و هوای روزهای قبل از انقلاب ایران.
.
.
.
بخشی از اشتباهی:

در سلول باز می‌شود، ولی کسی تو نمی‌آید. فقط دستی دراز می‌شود. یکی، کاسه‌ای غذا برایم آورده و لیوانی آب. دلم ‌می‌خواهد جای آب، دست‌هایش را بگیرم و جای غذا، صدایش را بشنوم. تنهایی، آدم را گشنه آدمیزاد می‌کند. بی‌کسی از شکنجه هم بدتر است. زیر شکنجه خوب می‌دانی که یک نفر، لابد دارد تلاش را می‌کند که تو برایش حرف بزنی. برایش مهم است که تو دلت، نگفته‌ای نماند. چیزی سر دلت سنگینی نکند. یکی که حتی شنیدن رازهایت را دوست دارد.

اما توی انفرادی، فقط خود تنهایت هستی. می‌دانی که دیگر کسی نازت را نمی‌کشد، رفیقت نمی‌شود، حتی به خوابت هم نمی‌آید. کمی بعدتر می‌فهمی که بعضی وقت‌ها از سوراخ دایره‌ای شکل توی در، یک نفر می‌آید و لحظه‌ای نگاهت می‌کند. اما حرف نمی‌زند. نگاهش که می‌کنی، می‌رود. ته دلت امید پیدا می‌کنی که انگار یکی هوایت را دارد. می‌نشینی منتظر، چشم به همان سوراخ می‌دوزی تا دوباره او را ببینی. آرام آرام عادت می‌کنی. دچار می‌شوی. دچار اینکه کسی بیاید و نگاهت کند.

توی سلول عین قبر است. زمین‌اش سرد، دیوارهاش بلند. به دیوارها که نگاه می‌کنی انگار دارند به سمت هم می‌آیند. ‌می‌خواهند فشارت دهند و تو نمی‌دانی. نمی‌دانی که چه می‌شود، حالا، فردا، یک سال بعد. نمی‌دانی که باید پای چوبه دار بایستی یا زیر برج شهیاد عکس یادگاری بگیری. نمی‌دانی که فردایت صبح می‌شود یا همیشه همین‌طور شب می‌ماند. نمی‌دانی که عشقت انتظارت را می‌کشد یا درست همان لحظه دارد انگشت عسل زده ماه داماد را می‌گزد. نمی‌دانی که چرا فکرت آنجاست و خودت اینجا. بعد یادت می‌افتد که چقدر کار عقب افتاده داری. چقدر باید مسیر رسیدنش را می‌دویدی و چقدر باید زندگی می‌کردی. بعد هی با خودت حرف می زنی و حرف. مرده و زنده‌ات را می‌آوری جلوی چشمت. روزهایی را بخاطر می‌آوری که سال‌هاست از یادشان برده‌ای. کسانی به ملاقات خیالت می‌آیند، که کفن‌شان هم پوسیده، ولی کلام‌شان هنوز بوی تازگی دارد. …

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید