مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

انگار تیر خورده.

21 مهر 1398 نوشته‌ها

باید از شادی‌ بنویسم. از اینکه عسل دیشب لپم را گاز گرفته و گفته خیلی دوستت دارم. پرسیدم چرا؟ گفت چون گوشی می‌خوام. خودش صفحه‌ی اینستاگرام دارد. بلد است برود توی اکسپلورر، خارجی‌ها را فالو کند و لایک بنشاند زیر پست‌ها. الهه عکسش را فرستاده. خواب است. بی‌هوش. مست. زیر عکس نوشته: انگار تیر خورده.

تصویر کودکِ بی‌جان و خاک‌آلود کُرد از جلوی چشمم نمی‌رود. حاج محمودآقا می‌گفت خدا وقتی انسان را آفرید، فرشته‌ها گفتند آیا کسی را در زمین قرار می‌دهی که در آن فساد کند و خون‌ها بریزد؟ خداوند فرمود من چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید.

عسل تازه معنای ندانستن را کشف کرده. مرتب می‌پرسد این چیه؟ و من دائم واژه‌های بی‌خطر را یادش می‌دهم که ماشین، درخت، خیابان، برج، مغازه، پاستیل. عسل می‌گوید می‌خری برام؟ همه‌ی بچه‌ها پاستیل دوست دارند. سوری و یمنی و کرد و ترک و فارس ندارد. با بهانه‌های کوچک شاد می‌شوند. اما من باید فکر کنم شادی آدم‌ بزرگ‌ها چه شکلی است؟

در را که باز می‌کنم، عسل دور خانه می‌چرخد و داد می‌زند بابا اومد. کسی توی سرم روضه می‌خواند ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. می‌گویم نیامد. نیامد. سینه‌می‌زنم. گریه می‌کنم. وقتی از شادی می‌نویسم، هیچ آسنترایی نمی‌تواند جلوی اشک‌هام را بگیرد.

پوریا عالمی توی صفحه‌اش گفته باید خودش را معرفی کند برای یک سال حبس. بخاطر نوشته‌هاش. کلماتش. تلاش می‌کنم یادم نیاید عسل را بغل کرده بود و پرسیده بود اسمت چیه خانم زیبا؟ عسل گفته بود بدبخت. گفته بود چی؟ و چشم‌هاش را گرد کرده بود به من.

ما به عسل کلمه یاد نداده بودیم. می‌دانستیم ساده‌ترین کلمه‌ها هم ترسناکند. الهه می‌گوید یک وقت چیزی ننویسی که تو را هم ببرند. می‌گویم من از خودشونم. می‌گوید از کدام‌ها؟ می‌گویم احسن‌المخلوقین. می‌گوید دیوانه‌ای به‌خدا. من طاقت یک شب نبودنت را ندارم. بفهم.

می‌فهمم لابد. می‌فهمم که توی کتابم نوشته‌ام تنهایی آدم را گرسنه‌ی آدمیزاد می‌کند. می‌پرسم چه بنویسم پس؟ می‌گوید از شادی‌ها بنویس. من، سعی می‌کنم به تصویر کودکان شیمیایی شده‌ی حلبچه، به ساردینِ جنازه‌ها در موشک‌باران‌، به سرباز جوانی که در پاسگاهی مرزی، پوستش را زنده‌‌ زنده کنده بودند، به بوی سیب بمب‌های ممنوعه؛

و به هر انسانی در هر جای دنیا که در حال خندیدن، گریستن، عشق‌ورزیدن، نوشتن، بوسیدن و آرزو کردن است و ثانیه‌ای بعد، ترکشِ موشکی، تنش را شکافته؛ فکر نکنم. به جاش شروع می‌کنم به نوشتن از شادی. قربه ‌الی الله.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید