اگه خیلی دلت برام تنگ شده….
اگه خیلی دلت برام تنگ شده….
به الهه زنگ می زنم و میگویم گوشی را به عسل بدهد. میگوید مشغول بازی است. حواسش که پرت بچههای دیگر باشد، پدرمادر حالیش نمیشود. انقدر صدایش میزند تا بیاید و گوشی را بگیرد. میگویم «دلم تنگ شده برات بابا.» میگوید «بهت گفته بودم. هر وقت دلت برام تنگ شد، عکسم رو نگاه کن.»
میگویم «از دیشب انقدر عکست رو نگاه کردم، بوس کردم، بغل کردم، اما میخوام بچلونمت. گازت بگیرم. لهت کنم.» کمی فکر میکند و از پشت تلفن، فریاد بچههای دیگر را میشنوم که صدایش میکنند. میگوید «آخه من اینجا خیلی کار دارم. تازه میخوام نقاشی بکشم.» میدانم دل تو دلش نیست گوشی را پرت کند و برود سراغ مداد رنگیهاش.
از پشت تلفن، صدای آهسته الهه را میشنوم که به عسل یاد میدهد تا بگوید دل او هم تنگ است. اما نمیگوید. به عسل میگویم «یه راه دیگه بهم یاد بده. یه چیزی بجز اینکه به عکست نگاه کنم.» دوباره فکر میکند و باز صدای بچههای دیگر میآید و رعد و برق، خانه را روشن میکند. میگوید «اگه خیلی دلت برام تنگ شده ، اَدام رو در آر.» و گوشی را قطع میکند.
مهای که روی دریاچه را پوشانده، مثل بخار کتری، به سمت پنجرهی ما میآید و بارانِ تند، شبیه گلولههای شلیکشدهی تیربار به سقف تراس کوبیده میشود. به عکس عسل در زمینهی گوشیم نگاه میکنم و دلتنگتر میشوم. صدایش طنین میاندازد که اگه خیلی دلت برام تنگ شده ، ادام رو در آر. ادایش را در میآورم و تصویر محو و احمقانهی خودم را توی شیشهی آینهشدهی پنجره میبینم. تو دلم میگویم «کلهی بابات بچه.»
اگر خانه بود، میگفت «کلهی بابای خودت.» دلم برای بابامحسنم مچاله میشود. ادای سوت زدنش را در میآورم وقتی میآمد و پیراهنِ گوداب زدهش را میانداخت توی سبد. آقاجون میگفت «اینطوری میچایی محسن، زیرپیرهنتم عوض کن.» بعد قند را فرو میکرد توی نعلبکیِ پر از چای و میمکید. چرا همیشه چای را اینطور نوشیدهام؟
بعد کلهقند بزرگی یاد میآید که مامان بزرگ به تکههای ریز مکعبی خورد میکرد. میفهمم که هروقت یاد او میافتم مشتم را مثل قندشکن به کف دست دیگرم میکوبم. باران به شیشه میزند و در تصویری گنگ، خودم را میبینم. خود هزارتکهام را. خودم را که بدل شده به دیگرانی که عمیقا دلتنگشان هستم. و باز صدای عسل میپیچد توی سرم که « اگه خیلی دلت برام تنگ شده ، ادام رو در آر.»