مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

اگه یادش بره

2 اردیبهشت 1399 نوشته‌ها

با اینکه به حمام عمومی #زنانه محرم بودم؛ با اینکه مامان بزرگ معتقد بود هنوز شاشم کف نکرده؛ و با اینکه زن‌ها با شنیدن قصه‌ی جوان‌مرگی مادرم، مرا به تنِ خیس و کفی و داغ‌شان می‌فشردند و پیشانی‌ام را #بوسه می‌دادند، لیفی به تنم می‌کشیدند،

آب جوشی به سرم می‌ریختند یا «اگه یادش بره» می‌خواندند و کف دو انگشتی و سه انگشتی می‌زدند و کسی، روی لگنِ فلزی ضرب می‌گرفت و من، تمامِ حوضچه‌ی باریک و بلندِ وسط حمام را، که دو طرفش پر بود از شیرهایِ کهنه‌ی رسوب گرفته، می‌رقصیدم و صدای «وای وای وای» گفتن دخترهای تازه #بالغ، مثل بخار روی کاشی‌های سفیدِ دیوارهای حمام می‌نشست؛

دیوانه‌ی این بودم که یکبار، اسکناسی به جیب داشته باشم، شماره‌ی #حمام نمره‌ را بگیرم و بخزم توی آن اتاقک‌های مرموز که دورتا دور سالن حمام مردانه، ساعتی یکبار دهان باز می‌کردند و مردی را آراسته و خیس بیرون می‌دادند و مرد دیگری را خمیده و خسته و منتظر، می‌بلعیدند تا ساعتی بعد.

خدا همه‌ی بچه‌های محتاج را بیامرزد. و مرا که نیمه‌شبی، دست درازی کردم به جیبِ شلوارآقاجون، و صبحِ ناشتا، بدون ساک و لباسِ تازه، دویدم تا حمام محله‌ای دیگر، نمره‌ گرفتم و خزیدم توی اتاقکی که مرا به خود می‌خواند. چفت در را انداختم. لباس‌هام را درآوردم. قبل باز کردن آب‌جوش بسم‌الله گفتم تا #جن ‌ها نسوزند و نشستم روی سکویِ سنگی. بخارآب، می‌تابید و از پنجره‌‌ی سقف بیرون می‌رفت.

کمی با لگن به خودم آب ریختم. بعد روی سکو دراز کشیدم. بعد، بلند شدم و زیردوش‌ ایستادم. بعد، کف حمام خوابیدم. بعد به لوله‌های رسوب گرفته دست زدم که یکی‌شان خنک و آن‌یکی جوش بود. بعد «اگه یادش بره» خواندم و رقصیدم. دوباره نشستم روی سکو. دلم مچاله‌ی مامانم شد. #گریه کردم. بخار داشت خفه‌ام می‌کرد. لباس‌هام را تن کردم. خیس و پریشان از نمره پریدم بیرون. توی کوچه تا عصر گل کوچک بازی کردم که گند حمام در نیاید. با شلوار زانو پاره و کفش دهان باز کرده برگشتم خانه.

#مامان_بزرگ و اقاجون داشتند سکنجبین‌خیار می‌خوردند. بادِ پنکه، به روبانِ سیاهِ قاب عکس #مامان می‌زد. توی نگاه هرسه‌ی‌شان وحشتی که هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. انگار همه‌چیز را می‌دانستند. انگار مطلع بودند که کسی توی آن خانه، به آرزویی رسیده و از آن عبور کرده. با این حال، همان‌طور نشسته، اگه «یادش بره» خواندم، به کمرم تاب دادم، نان را توی کاسه‌ی سکنجبین‌خیار زدم و بشکن بالا انداختم….

پی‌نوشت: #آرزو ی #کودکی شما چه بود؟….

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید