این علم یزید چیه روی دوشت؟
تازه دانشگاهم تمام شده بود. سرزده برگشته بودم کاشان. از آسمان، آتش میبارید. گفتم: «سلام بابا.» پشت ویترین مغازه، نشسته بود. سرش را که آورد بالا، لبخندش ماسید. گفت: «این علم یزید چیه روی دوشت؟» تا به خودم بیایم، ارگ را توی یک مشمای سیاه باربری، بستهبندی کرد و زد زیر بغلم. گفت: «از کوچه پس کوچه برو کسی نبینتت، آبرومون بره.»
همه راه داشتم به صدای استادم فکر میکردم که میگفت: «تو از شادمهرم بهتر میشی.» به خانه که رسیدم، ارگ را اوردم بیرون. اولین آهنگی که به سرم آمد را زدم: «مرا ببوس» اصلا نفهمیدم بابا کی آمده و ایستاده جلویم. بلند بلند می خواندم: «برای آخرین بار.» استادم می گفت: «همه حستو بریز توی صدات.»«بگو خدا نگهدار.»«به عشقت فکر کن. به کسی که شاید هیچ وقت نبینیش.»«که می روم به سوی سرنوشت.»
داشتم به آخرین تصویر عاطفه، فکر میکردم. به ایستگاه اتوبوس خانببین. به لپهای گلیاش. به عطر انگشتهایش که روی مچ دستم جا مانده بود. بابا گفت: «فرستادمت درس بخونی یا مطرب شی؟»صدایم لرزید. استادم داد زد:«نذار صدات بلرزه لعنتی.» برایم نتهای بالا میزد. مجبورم میکرد بروم توی جنگل، هر چه میتوانم داد بکشم و آهنگها را با گام بالا بخوانم. پول کلاس و ارگ را قسطی و با کار دانشجویی داده بودم.
بابا گفت: «تو خونه من، حق نداری صدای اینو در آری.» از آن روز ، یک هندزفری کوچک خریدم و زدم به ارگ. آهنگها فقط توی گوشم پخش میشد. توی دلم میخواندم و هنوز صدایم میلرزید. استادم گفت: «صداتو ول کن. بذار بغضش بترکه.» دهانم را تا ته باز میکردم و بیاینکه آوایی از گلویم در بیاید، نتها را میگفتم. بیصدا گریه میکردم و بیصدا میخواندم و بیصدا آهنگ میزدم. بابا گفت: «این تقاص کدوم گناه منه؟» نشسته بود روی سجاده. داشت با حسرت نگاهم میکرد. پرسیدم: «یعنی همینم ناراحتت میکنه؟» با چشمهای خودم دیدم که چطور پرههای بینیاش باز و بسته شد و اشکش ریخت. گفتم: «فدای اون صورت ماهت، میذارمش کنار.» بغلش کردم. گفت:«نکن بابا.» هیچ از این لوسبازیها خوشش نمیآمد.
از آن روز دیگر دست به ساز نزدم. توی دلم هم نخواندم و حتا تصور نکردم که چیدن آن همه نت سیاه، روی خطوط حامل چه کیفی میدهد. دانستم که هیچچیزی توی دنیا، برایم ارزش دیدن آن صورت محزون را ندارد. دیشب که رقص پرچم های سبز در برابر سرخیِ علم یزید به چشمم آمد، یک آن بخاطرم رسید که سالهاست ندارمش. به این فکر کردم که خوشبخت، یعنی علی اکبر حسین که جان دادن بابایش را ندید. السلام علیک یا اباعبدالله.