ایکاش که انسان دوباره متولد شود
نه که حرف برای زدن نداشته باشیم، نه که ترسیده باشیم یا بترسیم از گفتن حق، نه که دردمان نگرفته باشد از این فشار بیرحم بیرویه؛ که این روزها اگر چیزی نمینویسیم، از فقدان است. فقدان انسان.
اینکه میگوییم انسان منظورمان این گوشت پوستدار متحرک نیست که مچاله شده در صف دلار و سکه و یورو، یا در حال احتکار داروست در انبارهای دور افتاده، یا اقازادهایست که به ناموس مسلمان بدوبیراه میگوید.
حتا اویی را نمیگوییم که خروار خروار برنج تلمبار کرده، رفته حج، و در هر طوافش، همه شیاطین و فرشتهها او را سنگ میزنند و جای قدوم نحسش را آب طهارت میپاشند…
حرف برای زدن و نزدن، بسیار است، اما مگر نه اینکه کلمه خلق شده است برای ایجاد ارتباط. که وقتی زاده میشود، کسی ببیند، بشنود، سری به ملاطفت تکان بدهد، امیدی در دل بیندازد، دستی بجنباند و تلاشی به خرج دهد.
نه مثل این روزها، صمٌ، بکمٌ، عمیٌ. ما هی حرف بزنیم و طرفمان هیچی نگوید و هیچی نشنود. عین بسیاری از رابطههای ویران شده. شبیه زنها و شوهرهای معطل در دادگاه خانواده. بدون هیچ حرف مشترکی.
و بعد بشنویم پدری جلوی چشم بچههاش خودش را آتش زده، هامون خشک است و سیستان زیرخاک و بیشتر آنها که میشناسیم، ترسیدهاند. از امروزشان، از قیمتهای یک ساعت بعد و از آینده.
ما پیش از این هر طور که بلد بودهایم، قصه گفتهایم. جورواجور. حرف تو دهن مردهها و زندههایمان کاشتیم، بلکه کسی بشنود؛ که کسی در این خانه نبود، و نشنید.
حالا، غمگین و بیچاره و ساکت نشسته ایم. همه حرفهای بعد از این هم تکراریست. مثل سکوتمان. و ایکاش که انسان دوباره متولد شود. و ایکاش که آقایمان بیاید.