بابای محمد ما هم رفت مهمانی
بابا محسن عزیز
من سالهاست کلماتم را در جای خالیت میچینم. در اندوه زنگ زدهی سقف تاکسی نارنجی. در صندلی چرخان آتلیهی عکاسی روبروی مغازه. در پوشاکی کوچکت که اسمش را گذشته بودی مهاجر؛ چرا که ما هجرت کرده بودیم از شهری که میشناختیم.
تو گل دوست نداشتی هیچ وقت. بوسه نمیدادی. آغوش باز نمیکردی. حجاب داشتی از ما. حجاب داری از ما. که مبادا از قوانین لعنتی پدرپسری بگذریم. تلفنخانهی مان که بیوقت زنگ خورد، دانستم که پریدهای. بیآنکه بگویم الو، گفتم آمدم.
وقتی رسیدم چشمهای قهوهایت نیمهباز بود. گفتم سلام بابا. نگفتی علیکمالسلام آقا مرتضا. چهارزانو ننشستی. دستت را دراز نکردی سمتم. که بگیرم. که فشار بدهم جای همهی گلهای دنیا. جای آغوش مردانهات. جای بوسهی تبدارت. مامان گفت ببوسش مرتضا. برای آخرین بار، ببوس. نبوسیدم. بغلت هم نکردم. وقتی خوابیدی توی قبر، گفتند لااقل باهاش خداحافظی کن. سر تکان دادم. بهت گفتم وقت رفتن نبود بیوفای من.
مرا بیهوده از آغوش گورستان سوا کردند. گلهای سفید و سرخ عزا را پرچم کردند به تلمبار قبرت. و نمیدانستند که تو بیزار بودی از بغل و بوسه و گل و نفهمیدند که من بیچارهی تو بودم بابا. بازندهی تو. تنهای تو.
نیمههشیار برم گرداندند خانه. جایت، تهی بود. اندوهت، معلق. هیچی نداشتم الا کلماتی خالی از معنا. روی عکست واژهی «فقدان» را چسباندم. به پایههای صندلیات، «دلگرمی» را آویختم. روی متکات، «بوسه» را جا گذاشتم؛ به تخت – که هنوز رد عرقت را داشت- «پدرانگی» و ملحفهات را با «آغوش»های پیچاپیچ پر کردم.
حالا که نیستی، همهی کلمات دنیا تو را به خاطرم میآورد. اما «نبودن» ت نیشتری شد به دملی از اندوه که بر تن داشتم. برایت گریه کردم بابا محسن. خیلی گریه کردم. و هر بار از پس این اشکها، واژهها را دیدم؛ نشسته به تماشای من، انگار خودت با آن چشمهای قهوهای غمگین.
بعدها فهمیدم که این کلمات، چقدر میتوانند آغوش و مرهم و آرام بسازند. و «آگاهی» را آویزان کردم به نقاشی پرستویی که نشان ما بود. مایی که مهاجر بودیم. مایی که مهاجریم؛ از جایی که میشناسیم به جایی که ما را میشناسند. به وعدهی دیدار دوباره. به لذت و وحشت زندگی ابدی. به تماشای خندهات. به جایی که بابا خانهداره، آی بله…
پینوشت: هر بار که بابای کسی، مهمان بابا محسن میشود، از کلمات من خون می چکد. بابای محمد ما هم رفت مهمانی. بابای جواد و پارسا هم… خانهی پدری… چه ترکیب وارونهای…
#مرتضی_برزگر | برای #محمد_مشاری