مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

بارخدایا، آسان کن و پایان ده

7 اردیبهشت 1399 نوشته‌ها

در روزگار سلبریتی‌های پرهیاهو، سخن‌پراکنان مشتاق لایک، لایوهای عفونت‌زده‌ی هزاران نفری، ویدیوهای‌ ویروسی در منزه‌ کردن عصیانِ فالور‌ بالاها – به امید جذب طرفداران‌شان- و هجوم بی‌وقفه‌ی لشگر دشنام‌گوی خناس‌ها و عفریت‌ها و ساحرها؛ نمی‌دانم نوشتن این چند کلمه می‌تواند شمعی در تاریکی بیفروزد یا نه.

اما دیروز، که با عسل، در کوچه‌ی خلوتی منتهی به مطب منتظر ایستاده بودیم، اتفاق غریبی افتاد. من داشتم «دفتر روشنایی» که کتابی درباره‌ی بایزید است، می‌خواندم. مریدی به او گفته بود بعضی از مردم، کلام تو را به گوش نمی‌‌گیرند. بایزید گفته بود «سخن ما را با هر کس در میان منه. رها کن. با شتران بیابان گوی.»

به اینجا که رسیدم، سر از کتاب برداشتم. زمان و مکان از دستم رفته بود. فهمیدم که ایستاده‌ام وسط کوچه‌ای حوالی میرداماد، خورشید غروب کرده؛ و عسل نیست. یک آن مُردم. به معنای واقع مردم و زنده‌ شدم. سر چرخاندم به دو طرف کوچه. باید می‌رفتم دنبالش، اما پاهام خشکیده بود و نمی‌دانستم به کدام سو. در لحظه‌ای یا کمتر، به همه‌ی احتمالات ممکن فکر کردم. به تیتر روزنامه‌ ها. به صفحه‌ی شاهین_صمدپور. به بیچارگی و استیصال و ماتم.

کمی جلوتر، باغچه‌‌ای بود با دیوارهای مرمر بلند که تا نزدیکِ قلب نالان من می‌رسید. با دلهره از آن گذشتم. زیر دیواره‌ی آن‌طرفی، عسل چندک زده بود نزدیک گربه‌ای کوچک. عین پلاسکو ویران شدم پشت سرش. نفسم بالا نمی‌آمد و او هیچ حواسش به من نبود. محو گربه داشت برایش از شهرموش‌ها می‌گفت و کورالموش و اسمشو نبر. می‌گفت پیشو. بیا بریم خونه‌مون، باهات حرف بزنم.

گفتم باباجونی. خودم نوکرتم. خودم باهات حرف می‌زنم. گفت نه موتضا. من می‌خوام با پیشو حرف بزنم. گفتم اخه ما آدمیم. آدم‌ ها حرف همو بهتر می‌فهمن بابا. گفت موتضا. پیشو بهتر می‌فهمه. این یه رازه. و انگشتش را گذاشت روی بینی‌اش. تا وقت خواب، انگشت اشاره او، رازش با گربه و البته ماجرای مرید و بایزید، توی سرم می‌چرخید.

حالا که روز است – و به قول عسل، چراغ‌ها روشن شده – گمان می‌‌کنم باید بیشتر از قبل در برابر جریان‌های بی‌تفکر بایستیم. تا مبادا دوباره‌ علی (ع) حرفش را با چاه بگوید، بایزید، به شترها، مامان بزرگ به گل‌های باغچه، و عسل‌های ما، برای او که گمان می‌کنند از راز باخبر است. و گرنه، همه‌گی‌مان باید دعای شروعِ دفتر روشنایی را آمین بگوییم که «بارخدایا، آسان کن و پایان ده.»

پی‌نوشت: صدای آدم چه شکلیه؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید