ببار ای برف، ببار ای برف غمگین بر مزارش…
آنروز را، هیچ یادم نمیرود که داشتیم از کاشان بر میگشتیم تهران. بابا، پشت فرمان تاکسی نارنجیاش یله داده بود و خیره به برف پاک کن ها و تصویر گنگ روبرو، تخمه میشکست. مامان، چادر گلدارش را لوزی کرده بود دور صورتش و من، مات بودم به دشت پهنِ سفید ، به تپهها و ماهورها و تابلوهای کنار جاده، که پوشیده از برف بود و آسمان انگار، تشک مامان بزرگ بود وقت حلاجی؛ ریز ریز و تند تند پوره های برف را پِر میداد به شیشه جلو.
و مامان ، علی را باردار بود و داشت از برف و شیرهای میگفت که سالها پیش توی کاشان خورده. که قهوهای و کِرِم شیره را ریخته بودند روی برفِ سبک پشت بام و قاشق زده بودند زیرش و مرتب، آب دهانش را قورت میداد. توی راه، برف تندتر شده بود و ماشین سُر میخورد به چپ و راست. بابا آهسته زد کنار. سه تایی آمدیم پایین. من، از روی گارد ریل، نرمه برفی برداشتم و گلوله کردم سمت تابلوی با دنده سنگین حرکت کنید. و دومی را انداختم سمت علمک های شبرنگ و سومی را سمت تپه ماهور که یکهو، گلوله سفتی خورد پس کلهم و خنکیش ریخت توی یقه بلوزم. تا برگردم، بابا گلوله دیگری انداخت که این یکی صاف خورد میان چشمهایم و بعدیش را هم کوبید توی باسنم.
من داشتم جیغ میزدم و میخواستم از روی گاردریل بپرم میان سفیدی پوکِ دشتِ کنار جاده؛ که بابا یقهام را گرفت و آوردم بالا و تابم داد و به صورت پرتم کرد میان برفها. بعدش، نفهمیدم چرا. اما وقتی بلند شدم، گلوله سفتی درست کردم و نشانه رفتم سمت بابا که درست خورد میان پیشانی کشیدهاش و دیدم که برف، پوره شد روی ابروهای پهن پیوندیش و ریخت روی نوک بینی سرخ و چشمهاش، تکان نمیخورد که یعنی «باباتو زدی؟»
بعد، برگشت توی تاکسی و در را کوبید و تا خود تهران با هیچ کداممان حرف نزد. انگار آن گلوله سبک سفید، چیزی را از میان ما برده بود. پردهای که نباید، دریده شده بود، شاید؛ یا آبی که نباید، ریخته بود. و بعد از آن، هزار بار دستش را ماچ کردم و گفتم گه خوردم که گفت «با نون بخور» و گفتم نوکرتم بابا که گفت «باش تا اموراتت بگذره» و خواستم صورتش را ماچ کنم که گفت «تف مالیم نکن بچه»
که فقط یکبار، یکبار کوچک دیگر، برویم زیر برف، گلولههای کوچک و درشت را پرت کند و من، فقط فرار کنم تا بابا، ذوق کند از نشانه گیریش. حالا باز دارد برف میآید و دوباره به بابا فکر میکنم که لابد برف پوک، خطوط نقاشی صورتش روی مستطیل گور را پوشانده و حبیب، از آن دنیا میخواند که «ببار ای برف، ببار ای برف غمگین بر مزارش…»