برنجِ سرخ دم پختکی
استانبولی اش را که بار می گذاشت، نمی دانست چند تا دهان باز و شکم گشته سر سفره اش می نشینند. موقع ناهار، خانه نبود که، کاروانسرای شام می شد. از در و دیوار تخم و ترکه می ریخت. یکی از بازار، یکی از مدرسه، یکی از خانه شوهر. آن یکی با دو تا بچه قد و نیم قد و دیگری با صورتی سیاه از روغن ماشین های مردم. دلشان که قار و قور می کرد ، توی هم وول می خوردند و قاشق، کف بشقاب های ملامینی می کوبیدند. پیاز های درشت قاچ خورده را لای نان می گذاشتند با سبزی، یک گاز به فلفل دلمه ای می زدند و یک نق به جان خانم جان. قابلمه ها کوچک بود. اندازه سه تا پیمانه برنج و یک بندِ انگشت، بالایش آب. برنج ها سرخ بود از قرمزی گوجه های له شده. نرم بود از همنشینی با سیب زمینی های مستطیلی. گشنگی پدر و مادر نمی شناخت.
ما آدم های نان چهار لا کن بودیم. نان لواش را شکل دلمه تا می زدیم و یک قاشق، برنجِ سرخ دم پختکی لایش. یک پر پیاز ، یک گاز از فلفل دلمه ای که دست به دست می چرخید و یک قورت آب از لیوان پلاستیکی قرمز. همه سیر می شدیم. با نان و نگاه و محبت. همانجا آله می انداختیم، چرت میزدیم پای سفره. خانم جان ته قابلمه را می تراشید؛ قرچ قرچ. ماها که سیر بودیم- ماها که خواب بودیم- خانم جان بیدار بود. می نشست بالا سرمان. پشه کُشش را تکان می داد و لقمه نانی که زیر دندان های مصنوعی اش مانده بود را هزار باره می جوید. نان هنوز هم مزه لاستیک می داد.
.
.
.
پانویس:
1- آب که تمام می شد، همه تنبلی مان می آمد که پارچ را پر کنیم. انقدر تشنه له له می زدیم تا یکی خیر امواتش پارچ را زیر شیر حیاط آب کند. یخ و یخچال یخساز نبود که. آب را باز می گذاشتیم تا خنک شود….
2- چی شد اون روزها. چرا یهویی تموم شد؟ چرا انقدر این تغییر نسل سریع اتفاق افتاد؟ ماها مال کدوم نسلیم اصلا؟
3- هیچ غذایی مزه اون استانبولی رو نمیده. مخصوصا اگه ماست باشه، ظرف ماست خوری نباشه، دو تا قاشق ماست سرد بریزی رو داغی برنج. قاشقت رو جوری فرو کنی تو برنج که نصفش ماستی بشه. زبونت هنوز داغ نشده، خنک شه. دو بار بجوییش و قورتش بدی.