مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

بره‌های گم شده

28 دی 1395 نوشته‌ها

نمی‌دانم تا حالا بره‌ای که ترسیده باشد را دیده اید یا نه. سال ها پیش، من یکیشان را دیدم. رفته بودیم سر قنات پشت جاده اصلی که دبه‌هایمان را پر از آبِ معدنی کنیم. من صورتم را گرفته بودم زیر قطرات خنکی که از رخنه توی کوه بیرون می زد و چشم‌هایم را از زور آفتاب بسته بودم. از نزدیکی‌هایمان، صدای زنگوله های یک گله گوسفند می آمد. بعد از میان گله، سرو صدایی شنیدم و یک‌هو دیدم که بره کوچکی دوید بیرون. چند جست کوچک زد و پشت من پناه گرفت.

نمی‌دانستم باید منتظر چی باشم. یک نگاهم به گله بود و یک نگاهم به بره سفیدِ پشمالویی که چشم‌های درشتی داشت. همانجا چندک زدم و بغلش کردم. همه بدنش می لرزید و مرتب گوش‌های کوچکش را تکان می‌داد. یک آن به این فکر کردم که ببرمش برای خودم. داشتم حسابِ پول هایم را می‌کردم که بخرمش. که این بره ترسیده و تنها اما زیبا را برای همیشه داشته باشم. پیرمرد چوپان که آمد، مَشک سیاهش را زیر حفرهء پایین کوه گرفت. گفتم «اینو می‌فروشی به من؟» سرش را تکان داد که نه. گفتم «ترسیده. من می‌برم نگهش می‌دارم. ببین خودشم نمیخواد بره.» گفت «تو ولش کن میره. مارو مور دیده لابد.» بره را گذاشتم روی زمین. چوپان که مَشک را پر کرد، یک هی بلند کشید. بره چند جست کوتاه زد و لای گوسفندهای پروار پشمالو گم شد. گفت «سِی کردی؟ هر بره‌ای می‌باس توی گله خودش باشه»

حالا سال‌هاست که دور و برمان، بره‌هایی می‌بینم که ترسیده‌اند. که بیمناکند. که ما را بزرگ‌تر از آن چیزی که باید، می‌پندارند. پناه می‌آورند به ما. پشت‌مان قایم می شوند تا یادشان برود رنجی که از معشوق کشیده اند. تا فراموش کنند آسیبی را که از محبوب دیده‌اند. تا نیشِ کین و کنایه و بی وفایی را از بدنشان بیرون بکشند. که تاب بیاورند برای جنگیدن دوباره. چرا که آن‌ها، منتظرانند. منتظر یک هی بلند. منتظر نگاهی مهربان. منتظر پیامی که نقش ببندد روی گوشی و بگوید «ببخشید. برگرد.»

می‌خواهم بگویم که عزیزان جان من، این‌ها، بره‌های شما نیستند. بره دیگری‌اند که پناه آورده اند به شما. زخمی و دل‌شکسته و ترسیده. در بدترین حالت ممکن. آماده پذیرش دشمن به جای رفیق و شب به جای روز و عصیان به جای ایمان. بیایید و این بره‌های گم شده خدا را اهلی نکنید. به جایش دستی از رفاقت بکشید بر سرشان. به آغوش محبت بگیریدشان که دلگرم شوند. امیدوارشان کنید به بازگشت. به فراموش کردن سختی‌ها. بگذارید همه بره ها، برگردند و توی گله خودشان جست بزنند. که آن ها شاید از بی پناهی وانمود کنند به اهلی شدن، اما قلب‌شان پیش شما نیست. می‌دانید که دارم از چی حرف می زنم. نه؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید