بساطی
در میان آن همه فروشگاه های بزرگ و مغازه های رنگ وارنگ نزدیک حرم، لای بوی مسخ کننده زعفران و نبات و هل، کمی جلوتر از هتل های چند ستاره سر به آسمان ساییده، گوشه یک کوچه تاریک ، پیرمردی بساط کرده و با صدای غمگینی می گوید: «از این آت و آشغال های من هم بخرید.» نمی گوید لیف دارم، شانه دارم، سوزن قفلی دارم، جوراب دارم. ملحفه خاک گرفته جنس هایش را قیاس نمی کند با مغازه های لوکسِ تسبیح و چادر. با عقیق فروشی ها و فیروزه تراشی ها. می داند که جنس بدرد بخوری ندارد. چیز کادو شدنی و کادو بردنی. نگاه آدم ها را که می بیند و کیسه پر از سوغاتشان را، تعارف می زند «ببیند چیزی از این آت و آشغال ها هم بدرد شما میخورد؟ همان را بردارید. به هر قیمتی که می خواهید»
چند وقت پیش، رفیق جانی پیام داده بود که وقتی این همه نویسنده قشنگ هست، این همه متن خوب، این همه استاتوس لایک بالا، تو چی می گی این وسط؟ برو ردّ کارت عمو. چند وقتی رفتم ردّ کارم. تا چند روز حتی به سفیدی کاغذ هم نگاه کردم. به خودکاری که روی میز خودش را زده بود به مردن. به کلید های کی برد و آن بالا که نوشته شده به چه فکر می کنی؟ من رفته بودم رد کارم اما این خیال ها، این واژه ها، این ترکیب دیوانه کننده کلمات، دست از سرم بر نمی دارد. من یک بساطی مادر زادم. مسیرتان اگر به من افتاد، از این آت و آشغال های من هم بخرید. لطفن.
.
.
.
پانویس: مادر بزرگ مادری ام، یک بساطی واقعی بود. پول داشت، خانه داشت، آبرو داشت، اما بساطی بود. دل خوشی اش این بود برود بازار آهنگرها. لباس های سوراخ و زده دار را پیدا کند، راه بیفتد دنبال دوره گردهای دروازه غار و میدان شوش. یک گوشه خیابان کنار آن ها بساط کند. سر یک تکه لباس چانه بزند، یقه بگیرد، مامور شهرداری که آمد فرار کند، گیر بیفتد، چنگ بکشد به صورت شان. نه بخاطر پول، نه بخاطر هیجان، نه بخاطر بیکاری. می گفت: میخوام بین ادم زنده ها باشم. می خوام تا نفس می کشم آدم ها رو لمس کنم. بساطی بودن، باید در خون آدم باشد….