تا اطلاع ثانوی
اگر بنا بود که همگی کاغذی بر پیشانی داشته باشیم و عصارهی همهی سالها و خیالها و آرزوها را بر آن مینوشتیم تا دیگران بخوانند، عبرت بگیرند یا به فکر وا داشته شوند، روی آن کاغذِ آویخته به پیشانیام مینوشتم «تا اطلاع ثانوی.» و بعد «سه نقطه» میگذاشتم.
چرا که گرچه تلخ و هولآور و غمگین، اما آموختهام که به همهی قوانین، به همهی ثابتهایابدی و همهی باورها تردید کنم. چرا که نه؟!
مگر ندیدم مامان پروانه را که با دستمال خیس، یخچالِ پُراتصال خانه را دستمال میکشید؟ مگر نشنیدم جیغ مرگآلودش را که به آواز قو میمانست؟ مگر لمسش نکردم که خشکیده بود؟ که لای پتوی سبز پلنگی از خانه بردند بیرون.
تمام کوچه را چراغ زنبوری گذاشتند. سیاهی و پرچم کوبیدند. یاسین، والقرانالحکیم پخش کردند. و زنها که مرا میدیدند بچههاشان را تنگ به خودشان فشار میدادند از سرنوشتی که خیلی دور و خیلی نزدیک بود. «مامان پروانه کی برمیگرده بابا؟» «برنمیگرده. ما میریم پیشش»
تا به حال، خوابیدن پدرها را دیدهاید؟ دلشورهداشتهاید که شکمش برای برآمدنِ نفس بالا و پایین میشود؟ انگشت زیربینیاش گرفتهاید که بخاری نرم و آرام و نازک بنشیند روی بندهای انگشت؟ و آیا دلتان گرم شده به بیدار شدنش از این قیلولهی نازک بعد ناهار یا چرتِ پای اخبار؟ آخ.
خدا کند نفهمید این تصویر را که آخرهای قصهی بابامحسن، پوست شکمش به کمر چسبیده بود از زور سرطان. لبهاش پوسته بود از خشکی. چشمهاش نیمهباز بود انگار پروانهی خشکیدهی ما که استخوانهایی بود عزیز و دوست داشتنی؛ آمده باشد به استقبال. دوباره یاسین. دوباره والقران الحکیم. دوباره سیاهی، سیاهی، سیاهی.
و چقدر دوست و رفیق و مونس داشته ایم هر کداممان. به کجای نقشه پناهبردهاند از ما و بدون ما؟ به کدام سوی تاریخ؟ آیا حالا نام ما، خیالشان را به آشوب میکشد؟ اندوه مان، انگشت میشود تا کارتُنَکِ فراموشیشان را بشکافد؟ بر میگردند به ما؟ نگاه میکنند به ما؟ خیال میکنند به ما؟
میبینید؟ همهچیز فقط تا اطلاع ثانوی اعتبار دارد. تا لحظهای که تلفن زنگ بخورد. پیامکی بیاید. خانهی آشنایی به غریبهای برسد. قلبی ربوده شود. دلی بشکند. سنگی برگوری نشان شود. و کلمات شورانگیزِ بابا، مامان، معشوق، مونس، رفیق، حضور، بوسه، آغوش و باور معنای همیشگیشان را از دست بدهند…
پینوشت: شما اگر کاغذی به پیشانی داشتید، چه بر روی آن مینوشتید؟
#مرتضی_برزگر