تا رفع کل فتنه از عالم….
قرار بود وقتی «قلب نارنجی فرشته میآید» توی کتابفروشیها، خوشحالترین آدم دنیا باشم. و بودم. یکی دوماهی. درست تا بیست و هشت اردیبهشت که نزدیک خرداد بود. و فقط خدا میداند که یکم خرداد چه بر سر من میآورد، هر سال.
و نبود. نبود کسی که بتوانم حجم اندوهم را برایش بگویم و فرونریزد عین پلاسکو، ذوب نشود انگار بلور یخی در اسفل السافلین جهنم. افسردگیم برگشته بود دوباره. رفتم دکتر. قرص، پشت قرص. دکتر برایم قرآن میخواند که «عسا ان تکرهو شیئا» و دانستم معنای آن کلمات را که چه بسا، چیزی را خوش نداشته باشید و خیر شما در آنست. و با آن حال ویرانکننده، جنگیدم. هر روز. بیوقفه.
من پیامبر نبودهام هیچ وقت که آتش را گلستان کنم. در عوضش سوختهام. رگ به رگ. سلولبهسلول. و این تن گر گرفته را به هر سو کوفتهام به امید نجاتی، آرامی، مرهمی. و فقط خاکستری از من مانده. خاکستری آمادهی پرانده شدن به بادی نرم. دکترم میگفت ققنوس، از میان خاکستر زاده میشود. بعد قصهای برایم خواند از منطق الطیر عطار که با وزیدن باد در منقار ققنوس، نوایی دلنشین پدید میآید و مرغان دیگر برای شنیدن این آواز گرد او جمع میشوند و مدهوش و صید او میشوند.
و من هر بار با شنیدن این جملات غریب، برایش چیزی مینوشتم که تمام آنها را شما خواندهاید. کلماتی ناآگاهانه. واژههایی از اعماق سیاه و روشن وجود، جملاتی که نمیدانستم چه کسی میگوید و من چطور مینویسمشان. دکترم میگفت عرفان نظر آهاری جایی نوشته «درد است که مرد میزاید و زخم است که انسان میآفریند.» و من روز رونمایی رمانم، با همهی زخمهام نشسته بودم مقابل چشمهای مشتاق فراوانی که مهربانی پاشیده بودند به آن ساعتِ هیجان آور و نمیدانم بعد چند قرن، لبخند زدم که «ان مع العسر یسرا.»
حالا من هنوز زندهام برخلاف خوابهای این چند روزه، که مرتب جنازهام را میبینم روی دست آدمهای ناآشنا که بلند میخوانند به حق و شرف لا اله الا الله. زندهام و همهی آدمهای زندگیم را دوست دارم. غمام را گرامیمیدانم، همانطور که شادیام را. و این نوشته، آخرین یادداشت زندگی من باشد یا نه، باید بگویم از همهچیز بینهایت راضیام. چرا که هیچ وقت دست از جنگیدن نکشیدهام. و نمیکشم.
و اگر خوابهایم تعبیر نشود به این زودیها، شاید تا انتهای سال آینده بازنویسی رمان تازهام را -که ماجرای ناشنیدهای از یک جانباز است- به پایان برسانم که اسم اولیهاش اینست: «تا رفع کل فتنه از عالم….»