تنها حقیقت ممکن. بهای دوست داشتن
قبلتر، بوییدن عطری معلق در هوا، راندن در هزارپیچ جادهی چالوس، دویدن به سمت آغوش گشادهی معشوق، شنیدن دوستت دارم، ترید کردن نانِ خشک توی آبدوغ خیارنعنازده و پریخ در گرم و داغ تابستان، دو زانو نشستن پشت رحل قرآن، خوابیدن روی پشتبام، مزهی گرفتن بیست، خواندن کلمات عاشقانه، چشمهای قهوهای بابا در آینهی ماشین، شانه کردن موهای دلبر، تراشیدن تهدیگ از قابلمهی سرد توی یخچال و چرخیدن در هوا روی دستهای بزرگ گوریل انگوری شهربازی را آنچیزی میدانستم که دیگران شادی مینامند.
و بعدتر، دیدنِ تنِ کبود مامان پروانه لای پتوی پلنگی، گریهی خفهی بابا وقتی که فهمید سرطان دارد، دیدن عکس دو نفرهیشان کنار ایفل، نگاه سرد مامان بزرگ به قبر آقاجون، صدای مداح که همه را دعوت میکند به صرف نهار، سر تکان دادنهای دکتر، اسم بچهی یکماههشان، تحویل پوکهی آمپول شیمی درمانی به مسئول بداخلاق بیمه، زیر دوش گریستن، سرفههای پشت هم، خونابهی صورتی که از جای زخم بابا روی سنگ غسالخانه ریخت، و دست تکان دادن از پشت شیشهی بلند فرودگاه را اندوه.
حالا ایستادهام میان این دو. تجربهای نزدیک به حل شدن قرصهای آسنترا در خون؛ صبح، ظهر، شب. سِرّی مداوم. مرز میان خنده و گریه، دل بستن و دل بریدن، وصال و فراق و بیم و امید. آموختهام که همهچیز کیفیتی از معاملهاست و بها، تنها حقیقت ممکن. بهای دوست داشتن، بدست آوردن، نگهداشتن، از دست دادن.
حالا میدانم که نباید چیزی خیلی شاد و مسالهای بسیار غمگینم کند. چرا که خداوند فرمودهاست «بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است» و میدانم همهی تولدها پایان یکسانی دارند و همهی جداییها، وعدهی دیداری دوباره.
این روزها بدون خستگی میجنگم، بیتوقع محبت میکنم و آهسته دور میشوم از آنجا که مرا نمیخواهند. و در همین حالت میانه، به شادیهایم فکر میکنم و به اندوههایم، و ذکری زیرلب دارم اینطور که «کار خوبه، خدا درست کنه….»